از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمد رضا شعبانعلی» ثبت شده است

چند روزی هست دلم می خواد یه پست بنویسم

راستش چند روزی هست دلم می خواد یه چیزی بنویسم. داخل پوشه ی پیش نویس متن هام یک عالمه روایت بی ربط دارم که به هم وصل نمی شن و حتی کامل هم نمی شن تا از توشون بشه یه یادداشت واقعی در آورد. پس در نهایت به این متن بی سر و ته از یه سری موضوع بی ربط رسیدم که حس کردم نوشتن و عبور کردن ازشون برام بهتر از موندن در اون هاست.

فیلم تصور، ساخته ی علی بهراد سکانس های شاهکاری داره. برخی از دیالوگ ها و موقعیت هاش، بنظر من در تاریخ سینمای ایران اثری یگانه ان. راستش من هرگز رابطه ی خوبی با فیلم های جریان اصلی سینمای ایران نداشتم. اگر شما هم مثل من هستید و یا احیانا از فیلم های عاشقانه ی متفاوت خوشتون میاد، دیدن تصور رو از دست ندید.

آغاز فیلم بی نظیره. لیلا حاتمی فیلم از نظر من حیرت انگیز بود.

اما کلیت فیلم، چنگی به دل نمی زنه و بنظرم پایان بندی فیلم، یکی از افتضاح ترین پایان بندی هایی هست که توو زندگیم دیدم.

کلا راستش خیلی خورد توو ذوقم که فیلم انقد خوب شروع شد، انقد تصاویر و فیلمبرداری دقیق و حساب شده ای داره، حتی بازی هر دو بازیگرش (خصوصا لیلا حاتمی) خوب بود و انقدر نتیجه نهایی ضعیف بود. البته جا داره تاکید کنم، بیشتر بنظرم بازیگرا به درستی انتخاب شده بودن، پرسوناهای درستی بودن، وگرنه اتفاقا بنظرم کیفیت بازی و نحوه ی هدایت بازیگر توسط کارگردان شاید خیلی هم خوب انجام نشده. (نمی گم الزاما بده، بنظرم در این فیلم این بحث خیلی بحث پیچیده ایه و خیلی جای بحث داره. چون اصلا لحن بازی ها درست نیومده، دلیلش هم اینه منطق جهان قصه و لحن کلیت فیلم درست درنیومده)

فیلم نبودن علی مصفا هم دیدم. من کلا کارایی که علی مصفا ساخته رو دوست دارم. این فیلم، فیلم خاصیه، شاید هرکسی دوست نداشته باشه. ولی من بازم دوست داشتم. کما اینکه دیدنش رو به همه نمی شه توصیه کرد و ترجیح می دم چیز بیشتری درباره ی فیلم نگم.

یه چیزی که خیلی وقته می خوام ازش بنویسم، ماجرای پرداخت پول دنگ یک کافه است. سال ۹۵ یا ۹۴ بود. برای یک جلسه ی رسمی رفتیم یه کافه. رییس جلسه گفت من حساب می کنم و بعد همه پول ها رو به کارت من بزنن. من اون موقع انقدر توو این چیزا خجالتی بودم و رودربایستی داشتم که بعد از اون روز، وقتی پول رو پرداخت کردم، روم نشد برای رییس جلسه عکس فیش رو بفرستم. (انقد احمق بودم که تصور می کردم شاید به یارو بربخوره که براش فیش رو بفرستم/ فک کنم اون موقع هنوز پرداخت اینترنتی همه گیر نشده بود و دوران پرداخت با خودپردازها بود بیشتر)

از اون ماجرا یک سال گذشت تا اینکه یه بار وقتی دوباره با اون جمع رفتیم کافه و قرار شد پول کافه رو حساب کنیم، رییس جلسه سابق به من نگاه کرد و سعی کرد با خجالت یه چیزی به من بگه (من حدس می زنم اومد بگه پول کافه سری قبل رو ندادی) که دقیقا همین موقع، رییس جلسه ی جدید گفت، این سری همه کافه مهمون من! و خب طبیعتا رییس جلسه ی قبلی نتونست به من چیزی بگه.

قصه به سر رسید. هیچ نتیجه گیری اخلاقی هم نداشت و من سال هاست با اون تیم کار نمی کنم و ندیدمشون.

اما با وجود اینکه سال ها از اون ماجرا می گذره، من خیلی وقتا یاد اون ماجرا می افتم و عذاب وجدان میگیرم. اینکه چرا انقدر نسبت به اون ماجرا احساس شرم دارم هم خودش می تونه موضوع یک پژوهش باشه. ترس از قضاوت شدن دارم یا هرچی

الان از طرفی نه می تونم به یارو پیام بدم بگم، یادته اون روزو، من پرداخت کرده بودم ها! و نه می تونم بگم، من یادم رفته پرداخت کنم. میشه شماره کارت بدی؟

هیچی. واقعا هر عملی بعد از این همه سال صرفا مضحک، بی معنا، احمقانه و مخربه.

ماجرا تا اینجا پیش رفت که داشتم فکر می کردم بهش بگم، من داشتم یک آزمایش روانشناسانه درباره ی نحوه ی مواجه ی آدما با مسایل مالی طراحی می کردم و میخواستم واکنش شما نسبت به این ماجرا رو مورد تحلیل و بررسی قرار بدم!

یه وقتایی از اینکه ذهن انسان ها چقدر می تونه روو چیزای بی معنا تمرکز کنه حیرت می کنم. جالب تر اینکه تصور می کنم علی رغم اینکه آدما سعی می کنن جلوی هم بگن، چقد آدم حسابی ان و ذهنشون درگیر مسایل مهم زندگیه، اما عموم افراد درگیری های ذهنی این شکلی دارن. بعضیامون احتمالا مثل من به شکل ناشیانه ای خراب کاری هامون رو فریاد می زنیم و تلاش می کنیم با بیان کردنشون از اون ها عبور کنیم و بعضی هامون هم استراتژی های دیگه ای انتخاب می کنیم. اما در ماهیت کلی ماجرا تفاوتی ایجاد نمی شه.  

در آستانه ی اتمام دهه سوم زندگیم، متوجه تغییرات جالبی در خودم شدم. من تا همین چند سال پیش اصرار داشتم همش کار کنم، کم بخوابم و ... کاری به این ندارم که اون تلاش ها به هیچ دستاورد محسوسی نرسیده. اما برام جالبه که این روزا

بیشتر می خوابم، خیلی خیلی بیشتر. ینی دیگه ساعت نمیزارم. هر موقع پاشدم خوبه دیگه.

منابع محدود خودم رو پذیرفتم. چه مالی، چه زمانی و چه ...

شکست رو پذیرفتم. چه میشه کرد. اینم بخشی از زندگیه دیگه

حس می کنم از دست رفتن آرزوها رو تا حدی آدم مجبوره بپذیره. حداقل دارم تلاش می کنم بپذیرم

این روزا کمتر می نویسم. ینی دیگه خودم رو مجبور به کاری، حتی نوشتن نمی کنم. کما اینکه شاید یه دوره ای این اجبار برام لازم بود. اما بعد از سال ها نوشتن برای خودم، دیگه هر موقع عشقم کشید دارم می نویسم.

این روزا به دو نوشته خیلی فکر می کنم

یکی پست یاور مشیرفر با عنوان درباره معمولی بودن، استبداد شایستگی و هنر لذت بردن از زندگی معمولی

و دیگری یکی از کامنت های محمد رضا شعبانعلی در متمم درباره ی اوقات فراغت

حس می کنم اینکه انتخاب کردم بین کار و زندگیم هیچ فاصله ای نباشه باعث شده به شدت خسته و فرسوده بشم. نمی دونم البته، به هر حال انتخاب خودم بوده و کارای دیگه بهم لذت نمی داده. مهمونی رفتن یا خیلی دیگه از کارایی که برای آدما تفریحه، حال من رو خوب نمی کنه.

کلا نمی دونم، این حرفام هم به عنوان یه سری حرف بی ربط دیگه در نظر بگیرید لطفا.

در طول این چند وقت اخیر کارم زیاد به ساختمون های بزرگ خورده. ساختمون و دفتر دستک های سر به فلک کشیده ای که عموما مدیران و کارمندانی دارن که من هر وقت بهشون نگاه می کنم، حاضرم روی یه چیزی شرط ببندم. اینکه عوض مغز، یه کیک یزدی توو کله این آدماست (فک کنم خیلی معلومه شکمو ام، البته میتونه پای سیب هم باشه، پای سیبم دوست دارم. کلا خوراکی دوست دارم. نوعش برام تعیین کننده نیست)

اون روز داشتم فکر می کردم، توهمی که این ساختمون ها، توهمی که نفت، توهمی که یه پدر و مادر پولدار به یه نفر می تونه بده خیلی ترسناکه. این اعتماد بنفس/ توهم دو روی یک چیزه. یکی سازنده و دیگری خطرناک.

اگر شرکتی واقعا با اصول درست رشد کرده باشه و ساختمون بزرگ کرده باشه، احتمالا به کارمنداش هم همون اصول درست رو یاد داده.

اگر پدر و مادری با کار ارزش آفرین تونستن پولدار شن، احتمالا اون پدر و مادر عادت های خوبی داشتن و در تربیت فرزندشون اون عادت های خوب رو منتقل کردن.

اما اگر پدر و مادر با پیدا کردن بلیط لاتاری یا رسیدن ارث به اون جایزه زیاد رسیده باشن ...

همه ی اینا رو گفتم بگم، در ایران این پول نفت باعث میشه یه چیزایی که هیچ جا صرفه ی اقتصادی نداره تولید بشه. کمتر کشوری ماهنامه ی تخصصی فیلمنامه نویسی داره و ایران یکی از اون هاست.

فیلمنگار واقعا مجله ی درجه یکی هست. زیر مجموعه بنیاد سینمایی فارابی هست و از پول نفت ارتزاق میکنه. یه پول اندکی هم از مشتری های بسیار اندکش می گیره که یه پولی گرفته باشه.

منتها یه مشکلی الان وجود داره. از اول ۱۴۰۲ این مجله رو نمیشه خرید! ینی پنل پرداخت سایت خرابه

و یکی توو اون خراب شده نیست این نکته رو بگه!!! می فهمید چی میگم، مجله فقط از طریق سایت فیلمنگار منتشر میشه، اما انقدر این سیستم فشله که حتی هیچ الاغی نیست جواب ایمیل هایی که من هر هفته بهشون میزنم و مشکل رو یادآوری می کنم بده.

واقعا زیبا نیست؟ این نمودی از ایرانه. بازم تاکید می کنم، نه قراره هسته ی اتم بشکافن نه حتی قراره پولی بدن!

یکی میخواد بهشون یه پولی بده و در ازاش مجله بخره. دکه ی سر کوچه ی ما از وارثان این ساختمان ها با سواد تره. چون پول میگیره. مجله رو بهت تحویل میده. تازه ماهی یه عالمه هم اجاره می ده و بلده خرج خودشو دربیاره.

(لازم به توضیح است که چند روز قبل بلاخره مشکل پنل پرداخت سایت فیلمنگار حل شد/ فقط نمی دونم چرا به این مناسبت روبان نبریدن و برای خودشون بنر نزدن!)

یکی از دلیلی که می خواستم حتما این روزا یه چیزی بنویسم این بود که پارسال همین موقع ها این یادداشت رو نوشتم. واسه خودم یادداشت سخت و مهمی بود. اینکه یک سال بعد از اون یادداشت کجام و دارم چیکار می کنم هم برام جالب بود. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

شاخصی برای هدف گذاری: سطح آدم هایی که در طول روز با آن ها دست می دهیم

پیش نوشت ۱: یکی از جالب ترین نکات وبلاگ نویسی برای من یادداشت هایی که منتشر نشدن. ابتدای امسال یادداشتی نوشتم که بدون شک برای خودم یادداشت بسیار مهمی بود. اما دقیقا برای اینکه بسیار مهم بود و تا اندازه ای درباره ی مسیر ادامه ی زندگیم بود، شک داشتم که منتشرش بکنم یا نه. گفتم بزار چند ماه بگذره و بعد تصمیم بگیرم. بعد از چند ماه نظرم درباره ی اینکه اون متن یادداشت درستی هست تغییر نکرده، اما بنظرم نیازی به انتشارش اینجا وجود نداره. من اینجا از بدترین و عجیب ترین روزهای زندگیم نوشتم. هیچ دیدی ندارم کیا اینجا رو می خونن، ولی به هر حال، من دو سال پیش در تمام سطوح زندگیم با یک بحران خیلی سنگین مواجه شدم. اینکه در طول این دو سال یه وقتایی چیزایی که برای خودم می نوشتم رو اینجا منتشر کردم بهم حس خوبی می داد. اون یادداشتی که منتشر نشد هم در ادامه ی استراتژی های خروج از اون بحران بود و هرچند به این نتیجه رسیدم اون یادداشت رو جایی منتشر نکنم، اما حس کردم شاید بد نباشه، یکی از چیزایی که خودم فک می کنم وسط این بحران فهمیدم رو اینجا بنویسم.

به طور خلاصه بحران زندگی من، خارج شدن من از توهم و مواجه شدن با زندگی واقعی بود.

مساله ای که البته احتمالا همه با بالارفتن سن انواع گوناگونی از اون رو تجربه می کنن. اما دلیل اینکه چرا این مساله برای من تبدیل به یک ابربحران شد، حدیث مفصلیه که موضوع این یادداشت نیست. همه ی این پیش نوشت بسیار طولانی رو نوشتم که این قسمت از این بحران رو بگم:

من هدف­های بسیار بزرگ و غیرواقعی داشتم. بعد که با مخ رفتم توو در و دیوار، تمام هدف­های زندگیم رو از دست دادم (که البته واکنش طبیعی هر انسانی بعد از چنین رفتن توو دیواریه) بعد آروم آروم که خواستم حرکت کنم، دیدم نمی تونم راه برم. چون هیچ هدفی ندارم.

طبیعا هدف گذاری (این یادداشت بر هدف گذاری شغلی تمرکز داره) یک عالمه پارامتر مهم داره از جمله پیدا کردن مزیت نسبی خودمون، علایقمون و ... اما پس از اون ها من به شاخصی عملیاتی نیاز داشتم تا بتونم با استفاده از اون، سطحی برای اهدافم مشخص کنم که دوباره با مخ نرم توو دیوار.

من اسم این شاخص رو سطح آدم هایی میزارم که در طول روز می تونیم بهشون دست بدیم.

و این یادداشت درباره ی این شاخصه.

پیش نوشت ۲: در این یادداشت به تسامح آرزو، رویا، هدف و توهم به یک مفهوم نسبتا یکسان اشاره دارن.

پیش از هرچیزی باید صادقانه موضع خودم رو نسبت به یک چیزی مشخص کنم. چون می دونم موضع ام احتمالا به شدت رادیکاله و خیلی درست نیست پیش از آغاز بحث موضع ام رو مشخص نکنم.

من اصرار دارم که اکثریت قریب به اتفاق آدم ها متوهم ان. اصرار دارم اکثر آدم ها آرزوها و هدف گذاری های غیرواقعی دارن و عمیقا معتقدم

ما همه متوهم ایم.

اما این مساله از نظر من اصلا نکته ی منفی نیست.

شاید درستش این بود برای این حرفی که در ادامه می خوام بزنم شواهدی علمی پیدا کنم. ولی راستش برای من انقدر موضوع بدیهیه که حاضر نیستم وقتم رو سر پیدا کردن رفرنسش تلف کنم.

ماجرا اینه که من فکر می کنم زمانی که آدم ها دنیا دیده تر میشن، سنشون میره بالا، بیشتر می خونن و می بینن و خلاصه سرد و گرم روزگار رو می چشن، دست از آنالیز کردن و گیر دادن بقیه برمی دارن و می پذیرن همینجوری که خودشون صدتا ایراد دارن، بقیه هم صدتا ایراد دارن.

به عبارتی من آدمی رو پخته تر می بینم که گیر نده به بقیه و فقط مشاهده گر باشه. (می دونم من حرف جدیدی نزدم و یه عالمه آدم قبل از من صد برابر بهتر این حرف ها رو زدن، صرفا می خواستم تاکید کنم تا به مساله ی بعدی برسم)

به نظر من، آدم هایی که در ایران امروز به وجود سوپرمن و بتمن اعتقاد دارن، تفاوتی با انسان هایی که در ایران امروز به سوپرقهرمان های تاریخی! اعتقاد دارن ندارن.

به عبارتی همه متوهم ان

بنظرم اگر ما کمی کمتر خودمون رو جدی می گرفتیم، شاید می تونستیم با این حجم از رویاپردازی که مردم خاورمیانه (بقیه ی نقاط جهان هم انواع دیگری از این توهمات رو دارن) به شکل تاریخی درباورها و قصه هاشون دارن سازنده ی یه عالمه فیلم ابرقهرمانی پرفروش باشیم. فیلم هایی با تم های پررنگی از عدالت و آزادگی و ... فیلم هایی درباره ی همین رویاهایی که انسان همیشه دنبالشه. طبیعتا موضوع ما، بازشناسی سینمای ابرقهرمانی یا صحبت درباره ی کتاب اسطوره ی سوپرمن اومبرتو اکو نیست، اما با تفسیری که من دارم ازش حرف می زنم، تمام جنبش های چپ دنیاغرق در خیال و توهم ان. در سطح ایران نه تنها مردم عادی، که تمام روشنفکران ما هم دقیقا هم تراز مردم عادی، غرق در توهم بودن. (فقط جنس توهمشون فرق می کرده با مردم)

بعضی از حرف هایی که این روشنفکران زدن و خصوصا میزان باوری که به امکان عملیاتی کردن ایده هاشون داشتن باعث میشه من خیلی وقتا با خودم فک کنم، فقط آدمی که رووی دراگ باشه ممکنه چنین خزعبلاتی به هم ببافه.

مساله توهین به این بزرگان نیست.

همه ی جای جهان همین بوده.

احتمالا همه خیلی بهتر از من می دونید نیوتون تمام عمر دنبال کیمیاگری بوده و تمام آنچه ما امروز تحت عنوان کشفیات اون میشناسیم، صرفا ثمرات جانبی کیمیاگریه. مگر کسی می تونه منکر یک عالمه دستاورد مهم نیوتون برای انسان بشه؟

هر دوره ی زمانی عواملی داره که این توهمات رو تشدید می کنه. در گذشته عدم دسترسی به اطلاعات، ندیدن نقاط دیگه ی جهان باعث می شد ما فک کنیم مرکز عالمیم و همه ی ابرقهرمان ها فقط قراره از بغل گوش ما دربیان.

امروز هم اینترنت به ما این توهم رو داده که چون مثلا می تونیم توو دایرکت به پروفسور سمیعی پیام بدیم، پس خیلی اختلاف سطحی بین ما نیست.

همه ی این روضه ی بلند بالا رو خوندم تا به اینجا برسم که:

از نظر من توهم اصلا بد نیست، ما نباید به کسی بگیم متوهم، چون تاثیری نداره و خود طرف باید در مواجهه با زندگی عادی اینو بفهمه و اگر کسی بهتون میگه شما متوهمید احتمالا سطح توهماتش، اگر از شما بیشتر نباشه، کمتر نیست. (با توجه به اینکه خودش رو در جایگاهی دیده که به یکی بگه متوهم)

اما یک مساله ی مهم هم من خودم در زندگی باهاش مواجه شدم و نمی تونم منکرش بشم، اونم اینه که:

حد زیاد توهم، فاصله ای که میان واقعیت موجود و خیالات وجود داره، شاید در کوتاه مدت موجب تلاش بیشتر بشه، اما می تونه بسیار خطرناک باشه و این انرژی ذخیره شده در این بادکنک هرچه قدر بزرگتر و پربادتر باشه، وقتی تنه اش به تنه ی سخت واقعیت برخورد می کنه انفجار مهیب تری در انتظاره.

انفجاری که خیلی وقتا آدما بعد از اون دیگه جرات نمی کنن هیچ آرزو و هدف گنده ای داشته باشن. تن می دن به زندگی بدون رویا و خب، اگر واقعا دیدشون تغییر کرده باشه و دیگه دنبال اون هدف نباشن هیچ ایرادی نداره و خیلی هم خوبه. منتها مساله اینه که خیلی وقتا آدم تا ابد در حسرت اون هدف و آرزو می مونه.

عموم آدم ها می دونن باید به اندازه هدف گذاری و آرزو کنن، اما اون اندازه چیه و کجاست مساله ی مورد اختلافه.

من نمی دونم این شاخص واقعا وجود داره یا نه، بعید نیست وجود داشته باشه، ولی من در مشکلات خودم بهش رسیدم و جایی نخوندم. اما طبیعتا همچین هم کشف خارق العاده ای نکردم و شاخ غولی شکسته نشده.

من فکر می کنم، ما به اندازه ی سطح آدم هایی که در طول روز باهاشون دست می دیم می تونیم هدف گذاری کنیم. (می تونه این دست دادن هم ترازهایی در جهان دیجیتالی داشته باشه که موضوع بحث ما نیست) البته این وسط چند شرط وجود داره:

این دست دادن صرفا حاصل یک بار دیدن در خیابون و سلام علیک نباشه، واقعا تا حدی کمی آشنایی وجود داشته باشه

و مساله ی دیگه اینه که حق نداریم زمینه ی کاری طرف رو عوض کنیم!

یعنی مثلا من اگر من شرایط کاریم این جوریه که خفن ترین کارگردانی که در زندگیم باهاش سلام علیک دارم و باهاش دست می دم، یک مستندساز متوسط ایرانیه، حق ندارم آرزو کنم اسپیلبرگ بشم. من تهش می تونم آرزو کنم یک مستند ساز متوسط ایرانی بشم (شاید بعد که مستند ساز متوسطی شدم، با مستند سازهای خفن ایران هر روز دست بدم، اون موقع آرزوم می تونه تغییر کنه به تبدیل شدن به یک مستند ساز بزرگ در ایران)

یعنی من اگر آرزومه تبدیل به یک دانشمند در حوزه ی فیزیک کوانتوم بشم و در حال حاضر یک جایی کار می کنم که روزمره با چنین سطح دانشمندانی در فیزیک نه، اما در شیمی مواجه میشم، نمی تونم آرزو کنم یک دانشمند در حوزه فیزیک بشم، من نهایت آرزوم می تونه دانشمند شدن در شیمی باشه.

این مساله البته در سطوح دیگری هم قابل تعمیمه. یک شرکت، یک کشور، یک تیم فوتبال و ... .

وقتی کشوری رو هیچ جا راه نمی دن، آدم های اون کشور در هیچ لیگی حضور ندارن، انسان های متوهمی در اون سرزمین پرورش پیدا می کنن که از ابتدا می خوان چرخ رو دوباره اختراع کنن.

این مساله البته وجوه پیچیده تری هم پیدا می کنه

مثلا اگر یک روزی اون آدم به خودش بیاد و بلاخره بفهمه همه ی عمر در توهم بوده. بعد بگرده ببینه مزیت نسبی اش چیه و یهو متوجه بشه هیچ مزیت نسبی دیگه ای نداره چی؟

به عبارتی یک احمق متوهم که مزیت نسبی اش رویا پردازی و دری وری بافتنه، اون می تونه چیکار کنه؟

بنظرم اگر این فرد واقعیت رو دید و فهمید مزیت نسبی دیگه ای نداره، حالا می تونه با تعریف کردن اون اوهام به عنوان اوهام پول دربیاره. همین که یک آدم خیالباف بپذیره سوپرمن در دنیای واقعی وجود نداره، اما می شه فیلمش رو ساخت ، یعنی روی مزیت نسبی خودش ایستاده. آدما دوست ندارن وسط فیلم بهشون بگی، سوپرمن وجود نداره و همش خیاله و داری فیلم میبینی. سوپرمنی خوبه که تا ته خیال، تا ته اوهام در سالن سینما بره. (و فیلمساز مزبور چون همه ی زندگیش کاری به جز خیال بافی و دری وری گفتن نکرده، انقدر با قدرت زیادی می تونه دری وری بگه که مختصات کامل جهان سوپرمن رو خلق کنه)

البته بازم می گم، اگه برگردم به شاخص دست دادن، ما به لحاظ توان فنی از هالیوود خیلی عقب تریم و نمی تونیم چنین فیلم هایی بسازیم. حاصل یک فیلم سوپرمن ایرانی محصولی به غایت احمقانه و مضحک خواهد بود. اما مثلا توان فنی ما در حدی هست که بتونیم پارودی اون ها رو بسازیم.

بین فیلم های ایرج ملکی

و آثار پارودی به لحاظ سطح فیلمسازی تفاوتی وجود نداره.

فقط یکی می دونه داره دری وری میگه و یکی نمی فهمه (الان رو نمی دونم، شاید ایرج ملکی می دونه داره از این راه دیده میشه و پول درمیاره، ولی حداقل می شه از فعل نمی فهمید دربارش استفاده کرد) حرف های جدی اش چقدر به نظر بقیه احمقانه است.

پانوشت ۱: ببخشید مثال هام سینمایی شد، به هر حال هرکس از چیزی که یه ذره بیشتر بلده مثال می زنه. فقط بنظرم این نکته خیلی بدیهی که منظور من این نبود حالا واقعا پاشیم پارودی سوپرمن بسازیم. طبیعتا سوپرمن هیچ ربطی به فرهنگ ما نداره، ولی با توجه به محدودیت ها ترجیح دادم از قصه های خودمون مثال نزنم و یک مثال هالیوودی بزنم. البته همین که حتی در این دوران از ترس واکنش سایرین (نه فقط حاکمیت، که اتفاقا خود بخشی از مردم) نمی تونیم به خود داستان هایی که در ذهن داریم اشاره کنیم نشون میده ما چقد فاصله ی زیادی تا تعریف کردن این قصه ها داریم.

پانوشت ۲: شک ندارم اگر این یادداشت رو الان منتشر نکنم و توو درفت بزارم، چند روز دیگه از انتشارش منصرف میشم. پس صرفا برای اینکه یه چیزی گفته باشم، با وجود هزار و یک جوگیری که موقع نوشتن متن باهاش درگیر بودم، تصور می کنم یه چیزی گفتن بهتر از هیچی نگفته.

پانوشت ۳: می تونم اعتراف کنم، نوشتن از تروماها و نقاط ضعفم در فضای عمومی رو دوست دارم. یه جور بهم حس قدرت میده از اینکه من از مواجه شدن با خودم نمی ترسم. در زمانه ای که آدما خصوصا در شبکه های اجتماعی دنبال برند سازی شخصی و این خاله بازی هان (حتی همین تعبیر خاله بازی، مسلما درش قضاوت شخصی من مشخصه و به شدت عبارت غیرآدم حسابی طوریه. ولی خب من همینم دیگه) اینکه آدم بگه ببین من فلان جا کم آوردم، فلان جا شکست خوردم، ببین من بهت عین سگ حسودی می کنم خیلی جرات می خواد. خیلی آدم باید تکلیفش با خودش معلوم باشه. راستش من در خیلی از اکانت های شبکه های اجتماعی و سایت ها انسان نمی بینم. حس می کنم دارم یادداشت های یک ربات رو می خونم. میدونم حرفم عجیبه، اما من وقتی یه جایی می خونم که یکی نوشته:

من کم آوردم

فارغ از اینکه موضوع اصلی حرفش چیه حس می کنم داره بهم میگه:

میای با هم بیشتر دوست شیم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

داستان حافظ

داستان حافظ،

حکایت زیبای ایستادن انسان است در برابر ملک،

رند است در برابر زاهد

عصیان است در برابر اطاعت.

که خلیفه‌ی خداوند، جز در هنگام عصیان،

اراده‌ی فراتر از چارچوب  را

که میراث الهی است

نمایان نمی‌کند.

متن بولد نوشته ی داریوش آشوری در کتاب  "عرفان و رندی در شعر حافظ" است و متن غیر بولد ، نوشته ی محمد رضا شعبانعلی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

افسانه ی پیل و پراید

این آخر سالی ( الان حدودا دو ساعت مونده به لحظه ی تحویل سال 96) یه فایل صوتی خیلی خوب بدستم رسید که دلم نیومد ، اون رو با بقیه به اشتراک نگذارم.

بنظرم واقعا همه ی مواردی که در این فایل مطرح شده بود ، قابل تامل و " گفت و گو" بود.

به شدت امیدوارم که در سال جدید ،بتونیم کمی بیشتر از گذشته با هم گفت و گو کنیم.

قطعا تنها راهی که می شه فاصله ی بین اندیشه ها رو کم کرد ، گفت و گو کردنه.

ژیژک معتقده " هر خشونتی ناشی از عدم شناخته."

بدون شک ، گفت و گو ، راهیه که باعث میشه خشونت به حداقلش برسه.

سال 1397 مبارک

 

 

افسانه ی پیل و پراید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی