اون متنی که بالای صفحه نوشتم دروغه.

ینی من هرگز در نوزده دی ماه هشتاد و نه چنین چیزی رو ننوشتم. دقیق خاطرم نیست سال نود و دو بود یا نود و سه، ولی میدونم در نوزده دی ماه سال نود و دو یا نود و سه، اون عبارت را اون بالا نوشتم و در یکی از شبکه های اجتماعی به اشتراک گذاشتم. دلیلش هم این بود که میخواستم جلب توجه یک مخاطب خاص رو انجام بدم!

امروز مرور این خاطره صرفا یک لبخند به لبم میاره. اما اون موقع، برام واقعا دغدغه شده بود که چه جمله ای بگم و روی صفحه ی اول چه کتابی بنویسم که خیلی باکلاس و فرهیخته طور بنظر بیاد!

خلاصه، سال ها از اون قضیه می گذره، نه من آدم فرهیخته ای شدم و نه هیچ خبری از اون مخاطب خاص بعد از مهاجرتش دارم (اهمیت خاصی هم برام نداره البته)

ولی این برام مهمه که بفهمم  منم الان مرده ام یا نه.  راستش نمی تونم مطمن باشم.

تنها چیزی که می تونم در این لحظه با اطمینان ازش حرف بزنم اینه که، علی رغم تمام احترامی که برای حافظ قایلم، حق با سمیمین دوبواره.

همه میمیرند. حتی اونی که دلش به عشق زنده شده باشه!

پی نوشت: این متن  صرفا تاملات لحظاتی از زندگی منه. بخشی از من هست. ولی قطعا همه اش نیست و شما ممکنه چند وقت بعد، دقیقا برعکس همین مفاهیم رو از من بشنوید. خلاصه، سخت نگیرید. شما هم صرفا یه لبخند بزنید و بگید، می خواسته به هر ضرب و زوری وبلاگش رو به روز کنه دیگه.