از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

بنظر من دکتر نون زنش رو بیشتر از آقای مصدق دوست نداره

داستان، مثل خیلی دیگه از داستان ها راجع به عشقه،عشقی که برخلاف اکثر داستان های شهرام رحیمیان اصلا هم عشق ممنوعی نیست! عشق بین یک زن و شوهره،عشق بین   دکتر نون و زنش!

اما یه جایی باید دکتر نون بین زنش و دکتر مصدق یکی رو انتخاب کنه و اون زنش رو انتخاب می کنه و به دکتر مصدق بعد از کودتا خیانت می کنه و حاضر میشه در رادیو مصاحبه کنه و بگه مصدق می خواست کشور رو به دست اجنبی ها بده!

دکتر نون،معاون اول و از اقوام دکتر مصدقه(البته شخصیت دکتر نون کاملا خیالیه) و در کابینه ی قبل از کودتای دکتر مصدق قرار داره، اما بعد از کودتا و زمانی که دستگیر و شکنجه میشه و ازش خواسته میشه تا برعلیه مصدق صحبت کنه،به خاطر قولی که به دکتر مصدق داده بود(او و دکتر امینی که از اقوام دکتر مصدق بودن قول داده بودن که هیچ وقت به او خیانت نکنن) حاضر به صحبت نمیشه، اما وقتی که صدای زنش رو از بیرون میشنوه که ظاهرا! داره بهش تعدی میشه،نمی تونه تحمل کنه و قبول میکنه که با سرلشکر زاهدی همکاری کنه و هر چی بگن رو تو رادیو اعلام کنه.

آخه می دونید،دکتر نون زنش رو خیلی دوست داره،اون ها از همون دوران بچه گی عاشق هم بودن،بعدش هم که دکتر نون برای دکترا رفت پاریس با زنش هر شب می رفتن می رقصیدن،اصلا عشق بین دکتر نون و زنش شهره ی خاص و عام بود. هرچند که اون دوتا هرگز بچشون نشد و دو نفره،سال های سال بود که عاشقانه با هم زندگی می کردن،اما بعد از کودتا بود که یهو همه چیز خراب شد. دکتر نون،بعد از شنیدن صدایی که فکر می کرد متعلق  به زنشه ( اما نبود)  به دکتر مصدق خیانت کرد.بعد هم که به خونه برگشت و دید زنش سر و مر و گنده تو خونه نشسته،خیلی دلش شکست و عذاب وجدان گرفت. دکتر نون، مصدق رو می  پرستید،خیلی ها مثل دکتر فاطمی حاضر نشدن خیانت کنن و به خاطر همین کشته شدن (البته خیلی ها هم مثل دکتر امینی از همون اول خیانت کردن و رفتن تو کابینه دولت کودتا)

از بعد از خیانت دکتر نون، دکتر نون حال و روز خوشی نداشت،دائم مست بود و بوی استفراغ می داد،با زنش که این همه دوسش داشت بدرفتاری می کرد و اون رو از خودش می روند،دکتر نون،از اون روز به بعد دیگه پاش رو از تو خونه اش نذاشت بیرون،اون هرجای می رفت و هرکاری می کرد،دکتر مصدق رو می دید که اونم اونجاست و از دست دکتر نون ناراحته که چرا بهش خیانت کرده و بهش می گه حالا باید عذاب بکشی!

زن دکتر نون هم بهش همین رو میگه،انقد دکتر نون اذیتش کرده که قبل از مرگ به دکتر نون میگه،عذابت می دم!

داستان از تو کلانتری شروع میشه که می فهمیم دکتر نون جسد زنش رو بی اجازه اورده خونش تا با هم بخوابن! تا اونم کنار زنش بمیره!

بنظر من،هرچند که شهرام رحیمیان نویسنده ی کم کار و متاسفانه کمتر شناخته شده ایه،ولی یکی از بهترین جریان سیال نویس های ایرانه و در تنها کاری که به شکل رسمی از او در ایران چاپ شده،واقعا گل کاشته!

عوض شدن به موقع روایت ها،پرش های متعدد زمانی،شخصیت پردازی های به جا در کنار یک داستان واقعا منسجم،باعث شده فضای ذهنی شخصیت دکتر نون،به بهترین شکل ممکن تداعی بشه،شخصیتی مغبون و عاشق،نمی دونم، ولی هرچه قدر که با خودم فکر می کنم،نمی فهمم ،اگر که دکتر نون،زنش رو از دکتر مصدق بیشتر دوست داشت،چرا بعد از کودتا زندگی رو به زنش زهر کرد؟!!!!!!!!!!!

به خاطر خیانت به مصدق!

نچ! به نظر من شاید دکتر نون بیشتر از اینکه عاشق زنش باشه،عاشق مصدق بود!

می دونم اظهار نظرم عجیبه و شاید احتمالا درست هم نباشه!

فقط یه ذره فکر کنید به اینکه اگر دکتر نون مصدق رو بیشتر از زنش دوست داشت،چه اتفاقی 

می افتاد؟!



(چون متن رو یه هفته بعد از خوندن داستان نوشتم،ممکنه یه جاهاییش رو غلط نوشته باشم،سخت نگیرید خیلی، تازه شاید اینجوری بهتر هم باشه،لذت خوندن متن رو براتون باقی )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

قهرمان شلوارک پوش



"آب قعطه!"

اینو گفت و رفت!

عجیب بود!

دمپایی لا انگشتی! یه شلوارک  و یه رکابی پوشیده بود و داشت با یه آفتابه  تو شهر می گشت!

به همه می گفت : "آب قعطه،منم با این آفتابه راه افتادم تو شهر تا آب رو وصل کنم"

می گفت قضیه از اونجایی شروع شده بود که چند وقت پیش شهر رو پیاده گز کرده بود و از هر مغازه و بانک و مسجد  و پارکی که پرسیده "سرویس بهداشتی"؟: گفتن "متاسفانه آب قعطه!"

می گفت:"منم با یه آفتابه راه افتادم تو شهر تا آب رو وصل کنم!!!"

میگفت همون چند وقت پیش که دربه در دنبال سرویس بهداشتی میگشته: تو ماشین یه راننده تاکسی نشسته که اتفاقا خیلی بد رانندگی می کرده!  میگفت به رانندگی تاکسی که مشکل رو گفتم،گفته "این فقط مشکل تو نیست عزیزم! هممون همین مشکل رو داریم! یه جایی تو همین خیابون و شهر هر کی خودش رو راحت می کنه می ره دیگه! این کارا که تو می کنی دیگه چیه!"

"منم یه آفتابه گرفتم دستم و تو شهر راه اوفتادم تا آب رو وصل کنم!"

ازش پرسیدم تو که آب دستته،بیا و یه فکری به حال آلودگی تهران کن!

رو سرم آفتابه گرفت! اومدم نزارم یکی زد پس کلم گفت:" مشکل اصلی این شهر آدماشن! باید آب بگیری روشون تا همه چیزو بشوره ببره پایین!"

راستش بهش نگفتم اون روز! ولی بنظرم قهرمان این شهر اونه! بتمنه این شهر اونه! قهرمانی که یه آفتابه گرفته دستش تا هرچی سیاهی هست رو بشوره ببره پایین!

راستی یادتون نره،اگر یه روز یه آدم با دمپایی لا انگشتی، شلوارک،رکابی و آفتابه! دیدید،خیلی جا نخورید! اون قهرمانه این شهره!


  پ.ن 1 : این عکس (اتحاد سعیدان!)  متعلق به 3 سال پیشه که آب قطع بود! (البته فکر نمی کنم تو این 3 سال چیزی عوض شده باشه)  و این لحظه ی رو برای همیشه  در تاریخ ثبت کرده!

  پ.ن 2 : بعضی وقتا وسط  داستان جوری تو گل می مونم که واقعا به این نتیجه می رسم که آب قعطه! و خلاصه حسابی ضایع بازی میشه!!! ولی گفتم حداقلش اینه که از اون ایده استفاده  کنم و  این رو بنویسم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

حضرت مک لوهان

بعضی وقتا به این فکر می کنم که فرق آدم هایی مثل نیل پستمن با مارشال مک لوهان خیلی کمه!

شاید تلاشی هم که تو زندگی و کارشون کرده باشن تقریبا با هم برابر باشه! اما به قول معروف،میان ماه من تا ماه گردون،تفاوت از زمین تا آسمان است!

فرقشون اینجاست که پستمن ، وقایع رو به شکلی به شدت دگم تحلیل می کنه و نه تنها خیلی از حقایقی که به درستی می بینه(واقعا دیدن چنین حقایقی از دست هرکسی برنمیاد،واقعا میشه در این زمینه به پستمن آفرین گفت!) به مزخرف ترین شکل ممکن تحلیل می کنه و مثلا می گه تلویزیون بده و جوامع رو به نابودی میکشونه! یا تکنولوژی بده و اون هم جوامع رو به نابودی میکشونه  یا ... .

اما مک لوهان به طرز خارق العاده ای میگه چرت نگید! حقیقت اینه که جوان امروزی خیلی بیشتر از اینکه از مدارس و دانشگاه ها چیز یادبگیرن،از رسانه ها یادمی گیرن! چون زمان بیشتری براش میزارن! دانشگاه اصلی رسانه است! اصلا مهم نیست که ما خوشمون بیاد یا نه! مهم نیست که ما اون رو بازی بگیریم یا نه! مهم اینه که رسانه است که در دوران حاضر  ( والبته از نظر من همیشه) آدم ها رو تربیت می کنه و می سازه!

بنظرم حتی سال ها قبل هم که تلویزیون،اینترنت و حتی رادیو هم نبوده، همین که آدم ها از جامعه ی اطرافشون،از پدر و مادر  و خواهر و برادر هاشون چیزهای مختلفی رو یاد می گرفتن،جنبه ای از رسانه بوده،اصلا و اصولا هرچیزی که آدم باهاش سروکار داره رسانه است. از نظر من،خیلی هم نمیشه گفت که این رسانه های قدیمی (پدر و مادر و جامعه و ...) خوبن و این جدید ها( اینترنت و شبکه های اجتماعی و تلویزیون و ...) بد هستن!

هر کدوم جنبه های مختلفی از رسانه هستن که باید بهشون پرداخته بشه و حایز اهمیت ان!

نکته ی ترسناک و درست دیگه ای که مک لوهان بهش اشاره می کنه اینه که هر مدیوم جدید،مدیوم قبلی رو تو خودش جا میده! رادیو،همون کتاب بود،به علاوه ی صوت،تلویزیون،همون رادیو هه ، بعلاوه ی تصویر، اینترنت و شبکه های اجتماعی، همون تلویزیونه بعلاوه ی هزار و یک چیز دیگه!


اما اینکه آینده چه شکلیه! فکر می کنم چند سال دیگه که آینده حال شد بفهمیم!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

یادداشتی بر مرد بالشی

یکی بود ، یکی نبود

تویه  یه جای خییلی دور

جایی که دست هیچ انسانی به اونجا نمیرسه

یه خوک سبز کنار تعداد زیادی خوک صورتی زندگی می کرد.

اما خوک های صورتی که میدیدن اون با بقیه ی خوک ها فرق می کنه،یه تصمیم ظالمانه گرفتن!

اونا تصمیم گرفتن با استفاده  از یه نوع خاص از رنگ صورتی که هرگز پاک نمی شد ، خوک سبز رو رنگ کنن تا اون هم شبیه بقیه ی خوک ها بشه!

خوک سبز هرچه قدر مقاومت کرد و خواست جلوی بقیه ی خوک ها رو بگیره نتونست و خوک ها بزور اون رو هم مثل خودشون صورتی کردن.

خوک سابقا سبز که خیلی از دست بقیه ی خوک ها ناراحت بود و داشت گریه می کرد، دعا کرد که خدا بقیه ی خوک ها رو به سزای عملشون برسونه!

اون شب ، از خدا آسمون  یه طوفان خیلی سهمگین فرستاد که همه ی خوک ها رو به رنگ سبز دراورد! بجز خوکی که حالا دیگه رنگ صورتی داشت!

همه ی خوکا مدام گریه می کردن و ناراحت بودن،اما خوک صورتی خوشحال بود!

چون اون بازم با بقیه فرق داشت!

پ.ن: شاید این داستان مهمترین داستان مرد بالشی نباشه!

اما منم مثل مایکل داستان خوک سبز رو

بنا بر دلایلی از تمام داستان های دیگه ی مرد بالشی بیشتر دوست دارم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی