از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

یک سوال بزرگ

سوال

چند وقتیه که دارم از خودم این سوال رو می پرسم که تو این سن و سال که وقت سفر رفتن من و دیدن دنیا و حضور فیزیکی من در خیلی از جاهاست

چطور میشه  از طریق این سفرها و از طریق کارهایی که بلدم و دوست دارم

کسب درآمد کرد؟! (چون خودتون بهتر می دونید که بلاخره یه جوری باید هزینه های سفر تامین شده دیگه ، خصوصا اگر بخواید به سفر رفتن به عنوان یه کار نگاه کنید!)

یعنی خودمونیش اینکه چطور میتونم از طریق فیلم سازی برای خودم درآمد ایجاد کنم؟!

کاری هم که تا حالا و بیش از یک سال و نیم هست که دارم انجام میدم و توش به توفیقاتی هم رسیدم اینه که مستند بسازم.

اما مستند های من باید تفاوت ماهوی با تموم مستند  ها داشته باشه و اون تفاوت اینجا خواهد بود که من از مکان ها ی طبیعی و تاریخی معروف فیلم نمی سازم! 

از زیباترین جاها و تاریخی ترین نقاط برای آدم ها حرف نخواهم زد!

کاری که من می کنم اینه که با استفاده از یه سری گیمفیکشن و بازی، از مردم و روابط اون ها و داستان هاشون فیلم میسازم! از آدم ها و اتفاقات خیلی عادی می گم! ولی سعی می کنم از وجهی اش براتون بگم که جذاب باشه! که تا حالا کسی داستان رو از اون زاویه ندیده باشه!

که متفاوت باشه!

اما یه متفاوته قابل لمس و واقعی!


یه متفاوته دوست داشتنی!


بزودی چنتا از نمونه کارهام رو تو همین وبلاگ رونمایی می کنم.

منتظر باشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

قهرمان شلوارک پوش



"آب قعطه!"

اینو گفت و رفت!

عجیب بود!

دمپایی لا انگشتی! یه شلوارک  و یه رکابی پوشیده بود و داشت با یه آفتابه  تو شهر می گشت!

به همه می گفت : "آب قعطه،منم با این آفتابه راه افتادم تو شهر تا آب رو وصل کنم"

می گفت قضیه از اونجایی شروع شده بود که چند وقت پیش شهر رو پیاده گز کرده بود و از هر مغازه و بانک و مسجد  و پارکی که پرسیده "سرویس بهداشتی"؟: گفتن "متاسفانه آب قعطه!"

می گفت:"منم با یه آفتابه راه افتادم تو شهر تا آب رو وصل کنم!!!"

میگفت همون چند وقت پیش که دربه در دنبال سرویس بهداشتی میگشته: تو ماشین یه راننده تاکسی نشسته که اتفاقا خیلی بد رانندگی می کرده!  میگفت به رانندگی تاکسی که مشکل رو گفتم،گفته "این فقط مشکل تو نیست عزیزم! هممون همین مشکل رو داریم! یه جایی تو همین خیابون و شهر هر کی خودش رو راحت می کنه می ره دیگه! این کارا که تو می کنی دیگه چیه!"

"منم یه آفتابه گرفتم دستم و تو شهر راه اوفتادم تا آب رو وصل کنم!"

ازش پرسیدم تو که آب دستته،بیا و یه فکری به حال آلودگی تهران کن!

رو سرم آفتابه گرفت! اومدم نزارم یکی زد پس کلم گفت:" مشکل اصلی این شهر آدماشن! باید آب بگیری روشون تا همه چیزو بشوره ببره پایین!"

راستش بهش نگفتم اون روز! ولی بنظرم قهرمان این شهر اونه! بتمنه این شهر اونه! قهرمانی که یه آفتابه گرفته دستش تا هرچی سیاهی هست رو بشوره ببره پایین!

راستی یادتون نره،اگر یه روز یه آدم با دمپایی لا انگشتی، شلوارک،رکابی و آفتابه! دیدید،خیلی جا نخورید! اون قهرمانه این شهره!


  پ.ن 1 : این عکس (اتحاد سعیدان!)  متعلق به 3 سال پیشه که آب قطع بود! (البته فکر نمی کنم تو این 3 سال چیزی عوض شده باشه)  و این لحظه ی رو برای همیشه  در تاریخ ثبت کرده!

  پ.ن 2 : بعضی وقتا وسط  داستان جوری تو گل می مونم که واقعا به این نتیجه می رسم که آب قعطه! و خلاصه حسابی ضایع بازی میشه!!! ولی گفتم حداقلش اینه که از اون ایده استفاده  کنم و  این رو بنویسم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی