بخش اول این نوشته را می توانید از اینجا بخوانید.


کتاب زن

نوشته اوشو 

صفحه ی 138    

حسادت چیست و چرا این همه آزار می دهد؟

حسادت یکی از شایع ترین حیطه های جهل روانی در مورد خود ، در مورد دیگران و به ویژه در مورد روابط است. مردم فکر می کندد که عشق را می شناسند ، نمی شناسند و سو تفاهم آنان در مورد عشق تولید حسادت می کند. مردم منظورشان از "عشق" نوعی انحصار گرایی است ، نوعی تصاحب گری – بدون درک یک واقعیت ساده از زندگی که لحظه ای که یک موجود زنده را تصاحب کنی ، او را کشته ای.

زندگی را نمی توان مالک شد . نمی توانی آن را در مشت خودت بگیری. اگر بخواهی آن را داشته باشی ، باید دست خودت را باز نگه بداری.

ولی اینکه نکته برای قرن هاست که به راهی خطا رفته است. چنان در ما حک شده که نمی توانیم عشق را از حسادت جدا کنیم . این دو تقریبا یک انرژی شده اند. برای نمونه ، اگر معشوق تو نزد دیگری برود ، احساس حسادت خواهی کرد.تو اینک از آن آشفته هستی، ولی مایلم به تو بگویم که اگر احساس حسادت نکنی ، دچار دردسر بیشتری خواهی بود_ فکر خواهی کرد که او را دوست نداری ، زیرا اگر او را دوست داشته باشی ، می باید که احساس حسادت می کردی.

اشو معتقد است که داشتن حس مالکیت به دیگریه که رابطه رو خراب می کند و اصلا این حس عشقی که همه ازش صحبت می کردن و می کنن ، یک احساس مالکانه ی کور بیشتر نیست.   

در جای جای کتاب ، همین رو با جمله بندی های مختلف تکرار می کنه و یه سری داستان ، به سبک این داستان های انگیزشی در میانه ی موعضاتش ! مطرح می کنه و در جای جای کتاب هم ، اظهار نظر های عجیبی راجع به ماهتما گاندی ، فلاسفه و علی الخصوص نیچه انجام می ده ! 

اظهار نظرهایی که برای  آدم هایی که کمی نیچه خوانده باشن و کمی هم فهمیده باشن ، موجب شادی و سرگرمی خواهد شد!

هرچند که هنوز هم ،هیپی ها ، کمونیست ها و اوشوییست ها وجود دارند ، ولی اقبال عمومی نسبت به اون ها بسیار کم شده و دلیل  این مساله ، شکست تئوری های اون هاست.

ایده ی بازگشت به گذشته و نظام قبیله یک حقیقت بزرگ با خودش به همراه داره ، دوباره ی تمام مشکلاتی که در قبیله بوده ، سر بر می آره.  یعنی همونجور که در زمان های گذشته افراد سلطه جو و قدرتمند تر نظم امور رو به دست می گرفتن ، این نظام ها هم که با شعار آنارشی و  در  هم کوبیدن نظم های گذشته شکل گرفته بودن ، کم کم در تسخیر افراد قدرتمند تر گله قرار گرفتند و اون ها شروع کردن به زورگویی ، حالا برای جلوگیری از زورگویی اون ها ، باز یه تعداد قانون وضع شد! یعنی عملا میشه گفت این جوامع درون خودشون دوباره چرخ رو اختراع کردن.

شاید بد نباشد درباره ی مفهوم تعادل طبیعی که این گروه ها سعی در ایجاد آن داشته اند و دلایل شکست آن به مقاله ی آدم کورتیس هم نگاهی بیاندازید.

مساله ی دیگه در نظام های کمونی ، بحث مالکیت هست.شاید بهترین نمونه از سرانجام مالکیت اشتراکی در هر سطحی رو بشه با این خاطره که در کتاب "کمونیسم رفت ، ما ماندیم و حتی خندیدیم " آمده ، توصیف کرد:

داشتن ماشین رختشویی نوعی تجمل به حساب می آمد.

در زیر زمینِ ساختمانِ ما یک اتاق رختشویی بود که در آن یک لگنِ رختشوییِ بتونیِ خیلی بزرگ، و سه ماشین رختشوییِ نو وجود داشت.

اولش همه رخت هایشان را همانجا می شستند.

برنامه ای به در زده بودند و طبق آن برنامه هر خانواده هفته ای یک نوبت رخت هایش را می شست.

این ماشین ها زیاد عمر نکردند.

اگر بخواهم به ملایمت بگویم، همسایه ها چندان خوب از آنها مراقبت نکردند.

بالاخره هرچه باشد این ماشین ها جزو اموال شخصیِ هیچکس نبودند، بنابراین هیچکس خودش را مسئول نمی دانست که آنها را تعمیر یا آنها را تمیز کند.

اولین ماشین رختشویی بعد از حدود یک سال خراب شد.

مردم یواش یواش صندلی های شکسته، دوچرخه بچه، چتر آفتابی بزرگِ کنار دریا، زغال منقل، اسکی و تشک های به دردنخورشان را در اتاقِ رختشویی انبار کردند…

کم کم لگنِ بزرگ بتونی هم پر شد از مایحتاجِ زمستان: کیسه های سیب زمینی، فلفل سبز و قرمز و بشکه های چوبیِ کلمِ شور.

ما دقیقاً به این علت اتاقِ رختشوییِ مان را از دست داده بودیم که مال همه بود


در نظام مالکیت اشتراکی هیچ چیز باقی نمی مونه ، چون کسی صاحبش نیست. 

در هر صورت ، پس از مدت زمانی ، تمامی این تفکرات کنار گذاشته شدند.

اما نکته ی عجیب و شاید تا اندازه ای جالب توجه ، موج افرادی است که هنوز در ایران پشتیبان این تفکرات هستند. همین که بساطی های کتاب ، کتاب اوشو می آورند به این معنی است که این کتاب خریدارانی دارد. 

همین که چهارراه ولیعصر ، جلوی موزه ی هنرهای معاصر ، جلوی موزه ی سینما و در محله ی اکباتان تجمع این افراد وجود دارد ، جای بحث دارد.

تجمع این گروه ها بیشتر در مناطق مدرن شهری است. به عنوان مثال ، منطقه ی اکباتان را با آن معماری بسیار سرد مردن شهری در نظر بگیرید. در چنین جوامع و اتمسفری است که گروه های هیپی رشد می کنند. در حقیقت جنبش هیپی گری پاسخی است به این سبک زندگی . همین چند روز پیش بود که به تماشای مستند " مثل اسمم پگاه" رفته بودم. این فیلم که برنده ی بهترین مستند جشن خانه ی سینما هم شده ، داستان پگاه ، دختر جوان هیپی است که غرق در مواد مخدر شده و می خواهد زندگی دیگری را شروع کند. محل زندگی پگاه ، محله ی اکباتان است و بخش اصلی دوستان و دورهمی های دوستان او در محله ی اکباتان می گذرد.

نکته ی مهم این است که ایران امروز ، شرایطی نزدیک به دهه 1960 و 1970 دارد. یعنی مدتی از جنگ گذشته و همه چیز مهیای بروز حرکت هایی ، نظیر آنچه در غرب اتفاق افتاد است .در حقیقت یکی از مهمترین دلایلی که مانع ایجاد جریان هایی نظیر هیپی گری در ایران است ، وضع تحریم ها ، عدم وجو ثبات و شرایط نامناسب اقتصادی است .

هیپی گری جوانان ایرانی یک فرق اساسی با هیپی گری جوانان غربی خواهد داشت. امروز ، تاریخ تجربه ی این رفتارها را داشته و حقیقتا دیگر بروز چنین رفتارهایی ، مد محسوب نمی شود! چه برسد اینکه یک حرکت آنارشیستی نوین باشد برای دریدن مرزهای کهنه و رسیدن به یک مفهوم جدید! 

اوضاع برای اوشوییست ها بدتر هم هست. باز هیپی ها تکلیف خود را می دانند ، اما این اوشوییست ها بیچاره خیلی هاشان فکر می کنند که در مسیر زهد و عرفان!!! قرار دارند و در حال تکامل هستند ، در صورتی که هرچند برخی تفکرات هیپی و کمونیست ها هنوز مثبت تلقی می شوند و خیلی ها از آن ها دفاع می کنند، اما تفکرات اوشو ، تقریبا در هیچ کجای دنیا جدی گرفته نمی شود.

اوشوییست در جامعه ی دوست دار زهد و عرفان و ریاضت هند که برخی از ادیان آن رابطه ی ج*ن*س*ی را به کل مردود می دانند بدنیا آمد. در جریان سفر اوشو به آمریکا برای درمان اول دهه هشتاد میلادی و  ماندن اوشو و آشرامی که در آمریکا راه انداخت (راجنیشپورام ) اوشو برای دنیا بیشتر شناخته شد و پس از بازگشت اوشو به هند و در سال های آخر، بسیاری از غربیان به آشرام پونا میامدند. هنوز هم این خیل مشتاقان کما بیش ادامه دارد ، هرچند که مثل گذشته ، دعواهایی میان این پیروان و دولت هند وجود دارد. 

هند و ایران از نظرهایی ، شبیه هم هستند.

نکته ی بسیار مهمی که در مورد تعدادی از جوانان امروز ایران وجود دارد این است که آن ها صرفا می خواهند آزاد باشند.  برای قرن های متمادی ، اجدادشان ، پدرو مادرشان و خودشان را جامعه ی سنتی و خرافاتی گذشته در بند کشیده و آن ها حالا می خواهند از قیود این تفکرات آزاد شوند و  زندگی کنند. 

فقط همین

ولی به دلیل بی سوادی مطلقی که در این گروه وجود دارد ، تقریبا هیچ تفکری پشت این حرکات نیست . اما شاید چون برخی از آن ها احساس می کنند ، داشتن ایده ائولوژی باکلاس است و بلاخره ، باید پشت هرحرکتی یک ایده ائولوژی نهفته باشد ، پشت تفکرات پوپولیستی فردی نظیر اوشو مخفی می شوند. وگرنه آن ها حتی درکی از حرف های اوشو هم ندارند. بعد هم خیلی با کلاس است که آدم در مهمانی ها ، ژست فهمیده بودن بگیرد و از ایده ائولوژی اش حرف بزند. ( لا مصب همین اسم ایده ائولوژی خودش خیلی با کلاسه)

در نهایت می توان با آرزوی موفقیت برای عزیزانی که در این مسیرها گام برمی دارند ، لبخندی به لب زد ، چای یا قهوه ای نوشید ، از پنجره ی کافه، غوغای برگ های پاییزی را تماشا کرد و به با خود فکر گفت:

تاریخ دوبار اتفاق می‌افتد

 یک بار به صورت تراژدی 

و مرتبۀ بعدی کمدی

( منسوب به کارل ماکس)