دیشب پایان جالبی داشت

از اکران فیلمهای مستند  منتخب جشن خانه سینما میومدم که در ایستگاه مترو ، محمد رضا اصلانی  ( قبلا در این پست از او نقل کرده بودم) به همراه  یکی از دوستانش رو دیدم که دو تا جوون دورش کرده بودن و احتمالا ، راجع به سینمای منحصر به فرد و متفاوت اصلانی مشغول ابراز فضل بودن و اصلانی هم فقط سر تکون میداد و سعی میکرد احترام اون ها رو حفظ کنه.

سوار مترو هم که شدن ،محمد رضا اصلانی و دوستش که انصافا پا به سن هم داشتن ، سرپا وایسادن و دو تا جوون بیخیالشون نشدن.

من که از دور مشغول دیدن گپ و گفت میون اون ها بودم ، خسته شدم و نشستم!

ولی مگه محمد رضا اصلانی و دوستش خسته میشدن!

بعد از چنتا ایستگاه ، خط رو عوض کردیم. توی همون لحظاتی که توی ایستگاه منتظر بودیم تا مترو جدید بیاد، شیش هفت نفر اومدن و از اصلانی آدرس پرسیدن ! و اصلانی هم با حوصله ی تمام ، عین یک مسول اطلاعات مترو ، همه رو راهنمایی کرد.

بعد هم که سوار مترو جدید شدیم ، آخرین نفری که نشست ، محمد رضا اصلانی بود.وایساد ببینه همه نشستن ، بعد خودش نشست.

توو فکر این بودم که محمدرضا اصلانی چه آدم خاکی ایه که از قطار پیاده شد.

اما ایستگاه آخر خیلی اتفاقی (سر اینکه مترو آخر شبی خلوته!) با دوستش هم کلام شدیم و دوستش یهویی گفت: میدونی آدمی که الان کنار من بود ، یکی از بزرگترین فیلمسازان ایرانه؟

و منم گفتم بعععله ، خوبم می دونم.

خلاصه بحثمون گل انداخت و فهمیدم ، دوست محمد رضا اصلانی شاعره و در نهایت هم ، کتاب شعرش رو بهم هدیه داد و یه یادگاری خیلی جالب برام نوشت.

چند روز قبل هم در جلسه ای شرکت کردم که در پایان جلسه، بهم هدیه ای بسیار ارزشمند دادن که باعث شد، تمام خستگی این روزها از تنم بیرون بره

ببینید

همه ی این ها باعث شد تا با خودم فکر کنم ، چقدر یه روز میتونه عجیب و متفاوت باشه 

چقد یادگاری و هدیه هایی که به شکل غیر منتظره به آدم می دن می تونه حال آدم رو خوب کنه 

و چقد مهمه که منم برای اطرافیانم همچین کاری بکنم.

شما چطور؟

شما چقد سعی می کنید با دادن یادگاری به آدما ، خودتون رو در ذهن اون ها جاودانه کنید؟


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 97/8/3