از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زبان» ثبت شده است

گفتمان مشترک

دکتر محمود سریع القلم به تازگی مطلبی در وب سایتشون منتشر کردن با عنوان

 چرا جامعۀ ما دموکراتیک نمی شود؟

اکیدا بهتون توصیه می کنم حتما یادداشت ایشون رو با دقت بخونید.

دکتر سریع القلم به نکته ی بسیار مهمی اشاره کردن که شاید شما هم مثل من کمتر بهش دقت کرده باشید.

طبقه ی به اصطلاح الیت جامعه ی ما ، مملو از دسته ها و گروه های متعددی است که این دسته ها بعضا با هم هیچ گفتمان مشترکی ندارن.

به این معنا که حتی رفرنس های این گروه ها در منظومه های متفاوتی قرار دارند، آن وقت ما چگونه انتظار داریم که آدم های مختلف این طبقه ی به اصطلاح الیت به یک درک مشترک از یک مفهموم برسند؟

عدالت

قانون

خروج

دعوت می کنم که این روزها به تماشا حاتمی کیا در اکران آنلاین آن بنشینید. اکیدا قصد نداشتم و ندارم به دلایلی درباره ی این فیلم در فضای عمومی بنویسم و حرفی بزنم. اما از شما دعوت می کنم که به معنایی از مفاهیم بالا که در ذهن کارگردان خروج وجود دارد بیندیشید.

چقدر به مفاهیمی که از این واژه ها در ذهن شما وجود دارد ، دور یا نزدیک است؟

فاصله ی درک ما از مفاهیم در این روزگار حیرت انگیز است. البته دلیل آن هم مشخص است. با گسترش اینترنت فرقی نمی کند کجای دنیا باشی. همیشه و همه جا به هر منبعی که بخواهی دسترسی داری.

این در شرایطی است که ما اصلا و اصولا درباره ی پدیده های مدرن نیندیشیده ایم و اصلا بسیاری از این پدیده های مدرن ،‌شاید نیاز ما در آن دوره نبوده که به آن ها فکر نکردیم!

آن وقت چیزی که نفهمیدیم را به زور وارد کردیم. (شاید احساس کردیم بلاخره هرچه نداشته باشد کلاس دارد)

همین شد که بعد از چند سال که حالا اتفاقا هم به آن مفاهمیم نیاز داشتیم و هم دقیقا نمی دانستیم یعنی چی، دست به مفهموم سازی زدیم.

هرکه هم گفت خب این چیزی که شما ساختید ربطی به اون چیزی که در غرب هست و ما این رو از اونا گرفتیم، نداره.

دوستان گفتند: شما نمی فهمید! ما این ها رو بومی سازی کردیم. (بخونید هم وزن خودمون پایین اوردیم)

این شد که مفاهیمی نظیر عدالت  و قانون توسط هر گروهی و با توجه به منافعشان مفهوم پردازی می شود. (بلاخره شاید برای ما آب نداشته باشه ، ولی برای بعضی ها مثله اینکه اتفاقا نان خوبی هم داره)

داشتم فکر می کردم

تازه ما برای عدالت ، قانون و تعابیری از این دست، واژه داریم.

داستان داریم

افسانه داریم

اگر گذشته را نبش قبر کنیم ، بلاخره یک چیزهایی ته مه ها پیدا می کنیم.

ولی برای آن مفاهیم مدرنی  که هیچ واژه ای نداریم چه؟

منظورم آن هایی است که حتی داستان و افسانه ای هم برایشان نداریم.

یعنی اصلا تا بحال بهشان فکر نکرده ایم؟

اصلا آیا می تونیم بهشون فکر کنیم؟

آیا می توانیم لیستی از مفاهیمی که در نقاط دیگر دنیا وجود دارد و ما نداریم ، تهیه کرد؟ آیا اینکار مفید است؟

ما چه مفاهیمی داریم که کمتر نقطه ای از جهان به آن فکر می کند؟

چرا ما برای برخی مفاهیم یکسان، این همه واژه داریم، آیا ما به این مفاهیم خیلی بیشتر فکر می کنیم؟

اصلا ما امروز کجای دنیا ایستاده ایم ؟

آیا ممکن است ما صرفا در توهمی از جایگاهمان قرار داشته باشیم؟

اصلا باید چه کار کرد الان؟

گفتگوی ملی راه انداخت درباره ی عدالت و قانون و مفاهیم دیگر

گروه های مختلف در طبقه ی الیت مدام در تربیونهاشون به هم می تازند، تهش که چی؟

وقتی ما ادبیات یکسانی برای حرف زدن نداریم، چگونه می توانیم به نتیجه برسیم؟

یعنی تنها کاری که باید بکنیم این است که منتظر بنشینیم تا نسل عوض شود و امیدوارم باشیم نسل جدید، گونه ی دیگری فکر کند؟

نظر شما چیست؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

وقتی فارسی بلد نیستیم

سکانس اول:

چند روز قبل که مطابق عادت این سال ها ،فرصتی دست داد تا دم غروب مشغول پرسه زدن در خیابان ها و کوچه باغ های این شهر بشم به اینجا رسیدم.

 

همون لحظه ای که داشتم وارد این کوچه می شدم ، کمی عقب تر از خودم، یه مرد چهل و خورده ای ساله با لباسی رسمی و پلاستیک شیر و نون و ماست بدست داشت وارد کوچه می شد.منم هدفون به گوش غرق در موزیک بودم و آروم آروم قدم می زدم تا به ته کوچه ی بن بست برسم و زودتر بتونم خودم رو غرق در منظره بکنم. ته کوچه ، یه دختر نوجوون به همراه سگش مشغول بازی کردن بود. با توجه به اینکه تمام آپارتمان های اون کوچه همه شبیه به هم بودن و سر کوچه ، یه کانکس متروک قرار داشت، احتمال می دادم که کوچه و تمام ساختمون های اون ، مربوط به یک نهاد یا شرکت خاص باشه.

مرد میانسال ، گام هاش رو سریعتر کرد. وسط کوچه بودم که فریاد زد: آقا این کوچه تهش بن بسته ها (انقدی بلند داد زد که از هدفون و موزیک بسیار بلندی که داشتم گوش می دادم تونستم بشنومش)

به رسم ادب برگشتم و گفتم مرسی و به راهم ادامه دادم.

مصر تر داشت پشتم می اومد. حواسم بود که به هیچ عنوان به دختر نزدیک نشم. حتی برای اینکه از هر نوع برخورد احتمالی جلوگیری کنم ، سرم رو انداختم پایین تا با دختر چشم تو چشم نشم.

یه گوشی هدفونم رو انداختم تا هوشیاری ام نسبت به محیط اطرافم بیشتر شه

به راحتی می تونستم خس خس سینه و نفس نفس زدن  مرد میانسالی که پلاستیک به دست ، تلاش می کرد از من عقب نیوفته رو حس کنم.

رفتم توی مسیر خاکی کنار کوچه تا بتونم بیشترین فاصله ی ممکن رو با دختری که وسط کوچه داشت با سگش بازی می کرد ایجاد کنم.

سرعتش رو بیشتر کرد ، می تونستم حس کنم یه گرگ آلفا ، داره برای نجات قلمرو اش حالت تهاجمی میگیره.  در همون حین که داشتم با بیشترین فاصله ی ممکن ، ینی چیزی نزدیک به 10 متر از کنار دختر می گذشتم ، سگش اومد کنار من تا باهام بازی کنه.

مرد میانسال دیگه داشت می دوید! یه لحظه احساس کردم داره سمت من میاد . سرعتم رو بیشتر کردم. رفت و کنار دختر وایساد.

منم با چند گام سریع ، خودم رو به انتهای کوچه و منظره رسوندم. به راحتی می تونستم نفس نفس زدن های مرد رو متوجه بشم که احتمالا با خودش فکر می کرد: هر لحظه ممکنه دخترم رو بخوره!

اون یکی گوشی هدفونم رو در گوشم گذاشتم و غرق  دیدن و شنیدن شدم.

سعی کردم ذهنم رو آزاد کنم از خودم

کمانچه ی سحر آمیز کیهان کلهر بلندم کرد از زمین

 همه چیز رو فراموش کردم

حالم که بهتر شد ، هردو گوشی رو دراوردم

حالا وقت دیدن و شنیدن اطراف بود

خیره شده بودم به رفله ی دنیای اطراف روی پنجره ی آپارتمان ها

گردن رو با حرکت پرنده ها می گردندوندم و با بال زدنشون منم پرواز می کردم

واقعا نبودم روی زمین

تا اینکه مرده یهو گفت: همه ی پنجره های اینجا حفاظ دارن!

از آسمون افتادم رووی زمین!

خیره شدم تووی چشماش و گفتم: جدا؟(با تعجب) وااااای ، مرسی که گفتید؟ (با خنده و طعنه)

حال و حوصله ی نداشتم مزاج خودم رو تباه کنم ، وگرنه اگه می خواستم یه ذره اذیتش کنم ، دوربینم رو در می اوردم ، شروع می کردم به عکس گرفتن از پرنده های (یه جوری ژست می گرفتم انگار دارم از پنجره ها عکس می گیرم ) و انقد تحریکش می کردم تا زنگ بزنه پلیس. بعدش هم با نشون دادم مجوزم به پلیس و گفتن اینکه این آقا مانع کار من شده ، بازی رو برمی گردوندم.

ولی ترجیح دادم جدی اش نگیرم و حال خوب خودم رو با کشف کردن جاهای عجیب این شهر در یک غروب تابستونی تکمیل کنم.

اما  گاهی با خودم می گفتم: با یه ادبیات دیگه هم طرف می تونست صحبت کنه ، اونجوری حتما من هم تلاشم رو می کردم تا نگرانی اش رو رفع کنم.

سکانس دوم:

برنامه بر این میشه که در یک جمع خانوادگی به روستایی در حاشیه ی جاده چالوس برن و زادروز فرخنده ی بدنیا اومدن دوست ما رو گرامی بدارن. پس دوستم به عمه اش مثل باقی فامیل زنگ میزنه تا دعوتشون کنه.

اما عمه جان می گه:

اگه جاده چالوسه ، من نمیام. 

و در نهایت ، این مهمونی به دلیل همین برخورد عمه جان کنسل میشه!

اون دوست به من گفت که من عمم رو درک می کنم که خب آخر هفته ها جاده چالوس ترافیکه و به هر دلیلی دلش نمی خواسته تووی این ترافیک قرار بگیره.ولی این رو نمی فهمم که چرا اینجوری این حرفو زد.

چرا نگفت مثلا: جاده چالوس یه ذره ترافیکه ، چطوره بریم فلان جا مثلا؟

چرا اینجوری؟ با این برخورد؟ با این ادبیات؟

سکانس سوم:

نمی دونم ، تا حالا واسه شما هم پیش اومده توی جمع های خانوادگی ازتون بپرسن: متاهلید؟ مجردید؟ چرا ازدواج نمی کنید یا ...

یکی از دوستان تعریف می کرد که چند روز پیش ، همینجوری که با یکی از اقوام شدیدا مذهبی (از همونایی که دربه در دنبال این هستن که شما رو با پارامتر های خودشون بسنجن و یه ایرادی در مدل زندگی شما پیدا کنن) مشغول صحبت درباره ی زندگی و اینجور جفنگیات بوده که یهو ازش پرسیده:

دوست دختر داری؟

دوست ما هم همینجوری زل زده بهش و مونده که به آدمی که خیلی براش عزیزه ، چه جواب مودبانه ای بده در این شرایط.

از استراتژی پروفسور دکتر استاد محمود احمدی نژاد استفاده کرده و سوالش رو با چند سوال جواب داده (باز بگید احمدی نژاد بده) و هرچند که اون فامیل عزیز به مراد دلش که جواب صریح ماجرا بود نرسید ، ولی خب قضیه ختم به خیر شد.

اما راستش هنوز گاهی وقتا با خودم فکر نمی کنم

اصلا ما چقدر حق داریم حتی به عنوان کنجکاوی چنین سوال های شخصی ای بکنیم؟

حالا بگذریم از اینکه حتی در فرم های استخدام این مملکت ، عنوان و اقسام سوالات کاملا شخصی که فقط به خوده آدم مربوطه ( و حتی بعضا به خود آدم هم مربوط نیست ) پرسیده می شه.

حتی اگر می خوایم محض کنجکاوی چنین سوالاتی بپرسیم ، آیا این ادبیات صحیحی برای این کار هست؟

(امیدوارم شخصی انقدر پرت نباشه از موضوع که متوجه نشه این سکانس، درباره ی دوست دختر داشتن یا نداشتن یا هر مساله ای شبیه به این نیست! و موضوع چیز دیگه ایه. امیدوارم موضوع اصلی به حاشیه رانده نشه)

شاید بشه با نگاهی ساده اندیشانه گفت که هیچ کدوم از این آدم ها  مقصر نیستن و فقط بلد نبودن درست از زبان فارسی استفاده کنن ، ولی اگه از من بپرسید ، بهتون می گم این آدم ها حتما مقصرن. چرا که زبان فارسی ، زبان مادری شون رو بلد نیستن. شاید بد نبود جای سیستم فشل و ناکارآمد آموزش و پرورش و به جای بسیاری از اون مزخرفاتی که در مدارس یاد می دن ، یه درسی هم میزاشتن که به دانش آموزا یاد بدن چطور حرف بزنن.

 

پی نوشت1: این نوشته اصلا به این معنا نیست که خود نگارنده بلده درست از زبان فارسی استفاده کنه.

پی نوشت2: تصویر مربوط به منظره ای است که برای دیدنش در سکانس اول به ته کوچه رفتم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

شعر در سینمای ایران

متنی که می خوام بنویسم ، مثل تقریبا تمام نوشته های این وبلاگ کاملا تفکر شخصیم هست و هیچ دلیلی برای اثباتش هم ندارم ، ولی به شدت بهش معتقدم.

ما زبان مادری مون زبان فارسی است . هر کاری هم بکنیم و بر هر زبانی هر چه قدر هم که مسلط باشیم ، زبان مادری مون که با اون فکر می کنیم رو نمی توونیم عوض کنیم.

فارسی زبان شعر است. ما با شعر ، با حافظ و سعدی بزرگ می شویم و عمق احساسات یک فارسی زبان را می توانیم زمانی ببینیم که شعر می گوید یا شعر می خواند.

حقیقتا ما بهترین شاعران دنیا را داریم. دلیلش هم این است که زبان فارسی این پتانسیل را دارد که با آن هرکاری بکنیم!

اما یک اتفاقی در سینمای ایران افتاده

حقیقتا مدیوم سینما هیچ وقت متعلق به ما نبوده و از غرب آمده

اما بسیاری از هنرمندان ایرانی که شناخت درستی از مدیوم سینما نداشته اند ( خیلی از آن ها آدم های بسیار بزرگی بودند نظیر زنده یاد علی حاتمی ) سعی کردند از یکی از پرتوان ترین عناصر هنری ایرانیان ، یعنی شعر در سینما هم استفاده کنند.

در صورتی که این دو مدیوم هیچ ربطی به هم ندارند! پس فیلم ، فیلم خوبی نیست. خصوصا برای مخاطبی که می خواهد تصویر ببیند. در نتیجه مخاطب غیر فارسی که اصلا این فیلم ها را نمی فهمد.

این اشتباه را بسیاری از کارگردانان انجام داده اند ، چرا که شاید مدیوم سینما را درک نکرده اند.

جایی مسعود فراستی گفته بود بعد از این همه سال نقد نوشتن احساس می کنم که بس است و اصلا سینما برای ما ایرانی ها ساخته نشده ، اصلا سینما کار ما نیست.

احتمالا این عبارت یکی از معدود حرف های درست مسعود فراستی است!

منظورم این نیست که ایرانی ها نمی توانند فیلم خوب بسازند ، منظورم این است که باید مدیوم سینما را درک کنیم .

به عنوان مثال ، فیلم شب های روشن یکی از مصادیق همین ماجراست. این فیلم که معتقدم نون سواد و حتی شاید بخشی از زندگی واقعی فیلمنامه نویسش را می خورد ، در لحظاتی خیلی خوب کار می کند ، داستان اقتباسی خوبی دارد و از  کارگردانی قابل تحملی هم برخوردار است ( هرچند که هنوزم دلیل خیلی از جنگولک بازی های دوربین رو نمی فهمم) ولی خب اعتراف میکنم که فضای سرد این فیلم ، به در اومدن داستان بسیار کمک کرده است.

ما هر چند با یک داستان عاشقانه مواجه میشویم ، اما عقیقی ( فیلمنامه نویس) با استفاده ی متعدد از شعر  و دیالوگ هایی تئاتری و غیر قابل باور و موتمن ( کارگردان) با بازی های تله تئاتری در ساختن یک فیلم موثرتر ناکام می مانند.

علی الخصوص استفاده ی مکرر از شعر که آدم نمی فهمد این سینماست یا کلاس ادبیات!

بعله ، شخصیت اصلی مرد داستان ، استاد ادبیات است ، شخصیت زن داستان هم شعر دوست دارد.

اما ما هم داریم سینما می بینیم .

تصویر می خواهیم.

در هر صورت ، سینما دوستان شب های روشن را دوست دارند و بلاخره ، در شهر کور ها ، یک چشم پادشاه است.

مجموعا ، شب های روشن فیلمی عاشقانه است که حتما ارزش دیدن را دارد  و البته ، خواندن داستان شب های روشن داستایوفسکی هم ، حتما ارزش خواندن دارد ( می توانید خلاصه داستان را اینجا بخوانید)

پا نوشت: شاید خواندن این دو کتاب ، در باب بحثی که درباره ی زبان فارسی شد ، مفید باشد

زبان باز

زبان ، منزلت و قدرت در ایران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی