از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

بچه خور

پیش نوشت: این یادداشت هم یکی از مجموعه یادداشت هایی است که به مناسبت جشن خانه ی سینما نوشته شده ، برای دیدن سایر نوشته ها می توانید با لینک های زیر مراجعه کنید.

مثل بچه آدم

خرامان

در جست و جوی فریده


احتمالا اکثر فیلمسازان محمد کارت را با مستند های جذابش جسورانه اش نظیر " خون مردگی" ، "بختک" و "آوانتاژ" می شناسند. البته که خودش بیشتر از همه چیز دل در گرو بازیگری دارد و سابقه ی بازیگری کمی هم انصافا ندارد.

اما اینبار و در تجربه ای دیگر ، به سراغ ساخت یک فیلم کوتاه داستانی رفته

فیلمی که هرچند داستانی است ، ولی فضایی بسیار نزدیک به فضای فیلم های مستند کارت دارد. محمد کارت علاقه ی زیادی به تصویر کشیدن طبقات محروم ، فقر، اعتیاد و مناسبات طبقه ی حاشیه نشین و افراد خلافکار این طبقه دارد.

اینبار هم باز به سراغ همین طبقه رفته

 

فیلم از یک روز صبح و با یک پلان به یاد ماندنی از داخل آب شروع میشه که دو پسر 13-14 سر در حوض دارند و از دهانشان حباب خارج می شود. پس از لحظاتی یکی از آن ها دیگر نمی تواند نفسش را حبس نگه دارد و سرش را از حوض بیرون می کشد .

پس از لحظاتی، پسر دیگر هم سرش را از آب بیرون میاورد.

لوکشین میدان شوش است و پسر ها ، کودکان کاری هستند که شرط بسته بودند کدام یک بیشتر می توانند زیر آب دوام بیاورند و پسر داستان ما ، مسابقه و پول را می برد!

اما داستان اصلی فیلم

شب همان روز و در خانه ی پیرمردی رخ می دهد که محل خانه اش ، محل دورهمی قمار باز هاست ، افرادی که هرشب سخت مست می کنند ، مواد می کشند و روی چیزهای مختلفی قمار می کنند.

پسر داستان ، شب به خانه می آید و متوجه میشویم که گهگاهی  آنجا به عنوان کسی که چایی می برد و می آورد کار می کند. در خانه ی پیر مرد ، یک پدر شیره ای و دخترش هم زندگی می کنند و برای پیرمرد کار می کنند. در آشپزخانه و زمانی که دختر چایی میگیرد ، پسر سر می رسد و می فهمیم ، پسر داستان به او علاقه مند است و با پولی که امروز صب در آورده ، برای دختر یک گل سر خریده است.

در همین حین ، پیرمرد ، قمار را به مرد میان سالی می بازد . او این قمار را سر سند خانه ای که در آن هستند انجام داده !

او همه چیز را باخته

صحنه ی رقص و شادی قمار بازان پیروز ، در شرایطی که ما می دانیم دختر بچه به زودی بی خانمان می شود ، متاثر کننده است!

اما نه احتمالا به اندازه ی حرف قمار باز پیروز

قمار باز پیروز می گوید: حاضر است سر دختر بچه قمار کند. اگر باخت ، خانه را پس می دهد ، اگر برد ، یک ماه دختر بچه برای او!

هرچند که پدر دختر مخالف است ، اما پیرمرد همه چیزش را باخته و می خواهد اینبار ، سر دختر نوچه اش قمار کند

او به خود ایمان دارد!

ایمان دارد که می برد!

اما  می بازد!

و بس غریب است  ، صحنه ی رقص پیروزی  قمار بازان

خون پسر بچه به جوش می آید

او عاشق است

به طبقه ی بالا می رود و به دختر که از همه جا بی خبر است ، جریان را می گوید ، لباس هایش را به دختر می دهد ، موهای دختر را کوتاه می کند و دختر ، به سرعت و بدون اینکه قمار بازان متوجه شوند ، از جلویشان عبور می کند و سر جایی که با پسر قرار گذاشته بود ( میدان شوش) می ایستد.

اما پسر مجبور است بالا بماند ، وگرنه همه چیز لو می رود. قمار باز بالا می آید تا دختر را ببیند. دختر بالا نیست. قمار باز همه جا را می گردد و به حمام می رود. پتویی در وان حمام شناور است. قمار باز شک کرده. پسر در آب نفسش را حبس کرده تا لو نرود ، اما قمار باز ،  پتو را کنار می زند و پسرک را می بیند. پسرک تلاش می کند از دست قمار باز فرار کند و پیش دختر برود ، اما قمار باز که خیلی بزرگتر و قدرتمند تر از پسر است ، او را زیر آب نگه می دارد ، پسر انقدر دست و پا می زند که دیگر خاموش می شود! و در رویا ، خود را می بیند که به سمت دخترک می رود.

این فیلمنامه ی خیلی خوب را اضافه کنید به کارگردانی بی نظیر و فضاسازی بسیار خوب محمد کارت در این فیلم

بلاخره هرچه باشد او زیاد با این طبقه پریده و انصافا ، بسیار خوب به فضا و مناسبات این آدم ها آشنا است و توانسته در ساخت فیلم ، از این دانش به خوبی بهره ببرد.

اما فیلمنامه مشکلات و حفره هایی هم دارد!

مثلا چرا پسر بچه باید زیر آب پنهان می شد؟ انصافا مقداری غیر واقعی است که طرف پشت در را ول کند و به زیر آب پناه ببرد! یا چرا قمار باز ، پسر را ول نمی کند و دنبال دختر نمی رود ، پسر برای او چه ارزشی دارد؟ حتی اگر او را بکشد!

در هر صورت ، بچه خور ، فیلم بسیار خوبی است که دیدن آن را شدیدا توصیه می کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

من ناصر حجازی هستم

روز یکشنبه ، ساعت نه و نیم صبح دو تیم پرسپولیس و کاشیما در بازی رفت فینال جام باشگاه های آسیا مقابل هم قرار می گیرن و این خودش بهونه ای شد تا مستند جنجالی " من ناصر حجازی هستم" رو ببینم.

فیلمی که سعی می کنم کمتر در مورد مسائل فنی اش صحبت کنم و بیشتر به جریانات محتوایی و فوتبالی اش بپردازم.

اول در مورد خودم باید اعتراف کنم که بچگی ها و حتی تا دوران نوجوانی ، خیلی فوتبالی بودم ، اما به مرور خیلی علاقه ام کم شد و دیگه هیچ حسی به تیمی که همیشه طرفدارش بودم  ( پرسپولیس) ندارم. حتی یوونتوس هم که تا همین پارسال هنوز بازی هاش رو دنبال می کردم ، بعد از رفتن بوفون بازی هاش رو دنبال نکردم و دیگه آدم فوتبالی ای محسوب نمیشم. پس این نوشته رو به عنوان نوشته ی یک عشق فوتبال نخونید.

اما استقلال و ناصر حجازی واسه اونایی که فوتبالی ان ، همیشه دو نام گره خورده به هم بوده و در این فیلم هم ، تقریبا همین گونه هست.

ناصر حجازی ، اسطوره ی استقلالی هاست و سال های سال ، به عنوان دروازه بان شماره ی یک تیم ملی و به قول خیلی ها ، به عنوان بهترین دروازه بان ایران ، دروازه رو بسته نگه می داشت و خلاصه ، در دهه پنجاه تیم ملی فوتبال ایران ، یکی از ستون های اصلی تیم محسوب میشد.

یک اتفاق خیلی جالبی که در زمان انقلاب برای فوتبالیست ها افتاد این بود که تا قبل از انقلاب ، عموما عکس دو گروه روی جلد روزنامه ها و مجلات بودن ، بازیگران و فوتبالیست ها

بازیگران قبل از انقلاب، بعد از انقلاب همه از کار بیکار شدند.

اما این اتفاق برای برخی فوتبالیست ها نظیر علی پروین که اسطوره ی تیم مقابل ( پرسپولیس ) بود نیافتاد ، چرا که پرسپولیس تیمی مردمی محسوب می شد و پشتوانه اش مردم بودن .

اما جریان برای مرحوم ناصر حجازی به گونه ی دیگری رقم خورد. او که از تیم منحله (تقریبا منحله)  و تحت حمایت شاهنشاه تاج بود ، طی قانونی که مصطفی داوودی ، رییس وقت سازمان تربیت بدنی در زمان دولت محمد علی رجایی تصویب کرد ، از تیم ملی کنار گذاشته شد.

( عکس رو بری انتشار کمی سانسور کردم، متوجه که نشدین؟ بنظرتون تو این کار استعداد دارم؟)

طبق این قانون  بازیکنان 27 سال به بالا اجازه ندارند در تیم ملی بازی کنند! و ناصر حجازی 29 ساله هم طبیعتا مشمول این قانون می شود! به تعبیر دقیقتر ، تنها دلیل وضع چنین قانونی همین مساله بود!

انقلابیون می خواستند ناصر حجازی که به نوعی در فوتبال ، به عنوان چهره ای غیر مذهبی  و تا اندازه ای شیطون ! ( از عکس روی مجلات قبل از انقلاب احتمالا متوجه منظورم می شید) و وابسته به رژیم گذشته محسوب می شد را کنار بگذارند تا جامعه ، مستقیم به سوی بهشت برود!

(ایکاش واقعا آدم ها حوصله داشتند و مطالعه می کردند که مثلا اگر فلانی ، انقدر زود کشته نمی شد ، آیا بازهم تبدیل به یک اسطوره می شد یا نه؟ چه تفکرات و چه کارهایی کرد و ... بگذریم)

مستند کاملا نگاه یک طرفه ای به ناصر حجازی دارد و سعی دارد از او بت بسازد ، در صورت که ناصر حجازی اصلا یک قدیس نبود و هر آدمی بزرگی ، بلاخره خطاهایی هم کرده ، این چجور روایت احمقانه و ساده اندیشانه ی غلو آمیزی است که فیلم دارد را من که نفهمیدم!

تعداد زیادی شکایت هم امیر قلعه نویی از این فیلم انجام داده و این فیلم را چند بار به محاق توقیف برده و  الحق و الانصاف هم ، فیلم در بد گفتن از جواد زرینچه ، پرویز برومند و خصوصا امیر قلعه نویی کم نذاشته و شاید باید حق را به آن ها داد که از فیلمسازان شکایت کنند.اما اینکه حقیقت چیست الله و اعلم و نمی شود کتمان کرد که در ضمن حیات ناصر حجازی ، این دعوا ها بود و نظر خود مرحوم حجازی نسبت به آن ها اینگونه بوده و فیلمساز هم ، قطعا حق دارد نه به عنوان یک حقیقت مطلق ، که به عنوان حرف ناصر حجازی و نزدیکانش ، این ها را بازگو کند.

آخرین فیال آسیایی استقلال ، جایگاه ویژه ای در فیلم دارد و  فیلم مدام با کند کردن بازی های مهم ( مثل همین بازی) و گذشتن از بازی های کم اهمیت تر ، تقطیع زمانی خوبی دارد و می تواند ریتم فیلم را حفظ کند.

فیلم ، از شش فصل تشکیل شده و در هر فصل یک چهره ( از مهران مدیری تا شهاب حسینی ) به خواندن نریشن می پردازد. اما متاسفانه متن نریشن در اکثر لحظات بسیار بد و سرشار از غلو و شعار زدگی های احمقانه است! این متن را عموما تصاویر آرشیوی ( شامل عکس ، بریده روزنامه ، فیلم بازی) با موسیقی بدون انقطاع حماسی همراهی می کنند!

هرچند که قابل درک است که این اثر ، کاملا رویکرد تجاری و بازاری به فیلم مستند دارد و در نتیجه برای ایجاد مدوام احساس تقریبا تمام مدت فیلم ، گوش مخاطب بیچاره را نباید یک دقیقه هم آرام بگذارد ، ولی خب واقعا معقتدم هرچند صداگذاری کار یک جاهایی واقعا خوب است ، اما قطعا استفاده از این حجم از موسیقی درست نیست.

از مصاحبه های آرشیوی بعضی جاها دم دستی و بعضی جاها کاملا به دقت استفاده شده و با توجه به اینکه جز فصل اول ، باقی فصل ها ترتیب زمانی را رعایت کرده بودند ( جای فصل اول و دوم را برای رعایت ترتیب زمانی باید جابه جا کرد) اما هم اینکه روایت را از دوران کودکی شروع نکرده اند و از دوره ی اوج ناصر خان قبل از انقلاب شروع کرده اند ، روایت به درستی از آب در آمده و هم ساختار زمانی باقی فیلم خوب کار می کند.

در نهایت و در یکی از آخرین پلان های فیلم که برای من پلان دوست داشتنی  ای بود، دوربین ، انگار از نقطه نظر ناصر خان وارد استادیوم می شود ، همه به او سلام می کنند و می رود و کنار زمین قرار می گیرد .

در نهایت می توان گفت ، مستند " من ناصر حجازی هستم" علی رقم زمان بسیار زیادش و با استفاده از چهره های متعدد مستند جذابی  شده که فارغ از نتیجه ، ذات همین حرکت ( ساخت یک مستند با هزینه ی زیاد به امید بازگشت سرمایه) قابل ستایش و دست مریزاد است.

به امید موفقیت تیم پرسپولیس مقابل کاشیما


پا نوشت: راستش این مساله رو هیچ جوره نتونستم از گفتش صرف نظر کنم ، پس هرچند خیلی ربطی به پست نداره ، ولی همین زیر می نویسمش.

هرچند به شدت به کارهای فردوسی پور در این حدودا بیست سالی که از برنامه ی نود میگذره انتقاد دارم و بنظرم با عوام گرایی ، باعث شده فوتبال ایران و طرز فکر مردم ، بالا نره و حقیقتا اصلا فردوسی پور رو به عنوان یک آدم کتاب خون و با سواد نمی شناسم ، ولی کنار گذاشتن عادل فردوسی پور با توجه به گزینه هایی که احتمالا سازمان صدا و سیما به عنوان جایگزین براش در نظر گرفته قطعا احمقانه ترین کار ممکنه.

فردوسی پور عاشق کارشه و با شیطنت هایی که داره ، در دوره ای کمرنگ شدن آتیش فوتبال ، هنوز این مشعل رو با برنامه ی نود در صدا و سیمای  ایران نگه داشته بود و با رفتنش ، قطعا فوتبال ایران ضربه خواهد خورد.

اصلا نمی دونم و نمی گم که این خوبه یا بده

ولی به مرور رغبت مردم نسبت به فوتبال کمتر خواهد شد و همین تب و تابی که نسب به سال های قبل ، بسیار کمتر شده ، باز هم کمتر خواهد شد.

این رسانه ها هستن که جریاناتی که الزاما جذاب نیستن رو جذاب میکنن و عادل فردوسی پور ، با برنامه ی نود در این دو دهه انصافا یکی از مهمترین سردمداران این جریان بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

در جست و جوی فریده 1

خوش ساخت

مثل در جستجوی فریده

توجه: خطر لوث شدن داستان

در جست و جوی فریده را موفق نشدم به وقت جشنواره سینما حقیقت تماشا کنم. یعنی دو سانس تلاش کردم ، اما واقعا از بین صد ها مخاطبی که سرپا وایساده بودن تا تیکه ی آخر سالن شاید بتونن فیلم رو ببینن ، چیزی نصیبم نشد. انقدر استقبال از فیلم در جشواره خوب بود که تقریبا تمام جایزه ها رو هم در جست و جوی فریده  درو کرد تا چیزی نصیب بسیاری از خوشه چینان نشه.

اما آیا واقعا در جست و جوی فریده لیاقت این همه تقدیر و جایزه رو داشت یا نه؟

در این یادداشت می خوایم به این مساله بپردازیم.

 

مشخصا بنظرم بهترین فیلم سال سینمای مستند ایران ، مستند در جستجوی فریده است. مستندی بسیار خوش ساخت  و خوش ریتم که با تکیه بر قواعد کلاسیک قصه گویی ، قاب هایی فوق العاده زیبای ، یک ایده ی خوب ، تدوین و ریتم و تمپوی فوق العاده صحیح و نگاه عمیق کارگردانان اثر ، به محصولی ختم شده که واقعا برای مخاطب عام هم جذابه. ( شنیدم از آخر آبان قرار فیلم اکران هنر و تجربه داشته باشه)

اما بزارید قبل از پرداختن به داستان ، از نحوه ی تامین اعتبار جالب این پروژه ی بین المللی ( فیلمبرداری باید در دو کشور هلند و ایران انجام می شد) بگم براتون.

کوروش عطایی و آزاده موسوی پول ساخت این فیلم رو از طریق cine crowd  و حامی جو بدست اوردن. ینی خودمونیش ، فیلم رو با کمک های مردمی ساختن!

بنظرم خوبه یه ذره توو سایتای اینجوری بچرخید ، شاید شما هم خواستید کمک کنید  یا احیانا ، پروژه ای بارگذاری کنید!

مثل اینکه فریده قبل از ساخته شدن این فیلم ، وبلاگ نسبتا فعالی داشته و همین وبلاگ ، باعث میشه که دوست کارگردانان با این سوژه ی جذاب آشنا بشه و پیشنهادش بده و از همون دفعه ی اولی که آزاده موسوی با فریده صحبت کرده ، فهمیده که این خوده جنسه! و تصمیم گرفتن ازش فیلم بسازن  فریده هم خیلی استقبال کرده و پس از مدت طولانی ارتباط و تحقیق ، فیلمبرداری کار آغاز شده.

فیلمبرداری ای که تنها 30 روز طول کشیده ، اما کیفیت بسیار بالای نماها نشون میده که کارگردانان ، برنامه ی دقیقی برای گرفتن هر سکانس داشتن و آمادگی و پیش بینی درستی نسبت به بخش زیادی از داستان داشتن.

ایده ی اولیه ی ساخت فیلم ، تشابه زیادی با ایده ی فیلم نامزد اسکار Daughter from Danang داره، ولی از جایی که وارد موطن اصلی شخصیت میشیم ، پرداخت نسبتا متفاوتی وجود داره.

فیلم از هلند و با معرفی فریده شروع میشه ( چون یه مقدار زیادی دیر رسیدم ، بخشی  ابتدای فیلم رو از دست دادم ، راجع به بخش ابتدایی هلند خیلی کم نوشتم)  فرق فریده رو همون سر میز غذا میشه فهمید ، فریده مثل ما ایرانی ها دوست داره شلوغ کنه ، شیطونی کنه ، گرم باشه و این در تضاد با یک خانواده ساکت و آروم اروپایی است. هرچند فریده ،خانوادش رو و خانوادش، فریده رو خیلی دوست دارن و هرجوری بخواید حساب کنید ، فریده هلندیه و نه ایرانی ، ولی خب مشخصه که با خانوادش تفاوت های اساسی داره.

فریده همیشه دوست داشته بدونه پدر و مادر واقعی اش کی بودن ، همیشه دوست داشته بیاد ایران و دنبال اون ها بگرده و حالا که چنین فرصتی پیش اومده ، خیلی هیجان زده بنظر می رسه. قبل از اینکه به ایران بیاد ، با مترجمی که قرار در طول سفر ایران همراهیش کنه ( فک کنم نگار بود اسمش) بحث های جالبی به صورت اسکایپ می کنه. از وضع پوشش می پرسه و اینکه آیا می تونه توی چشم مردان ایرانی زل بزنه یا نه! و نهایتا

پرواز به تهران

(نقطه عطف اول)

دیدن نگار و حرکت با قطار به سمت مشهد

یکی از جذاب ترین سکانس های تمام فیلم وقت رسیدن قطار فریده و نگار به مشهد شکل میگیره.

فریده رو زمانی که چند ماهه اش بوده ، حرم امام رضا ول می کنن ،آستان قدس اون رو به شیرخوارگاه آمنه که اون موقع ، شیرخوارگاه بین المللی بوده تحویل می ده و این در شرایطیه که پدر و مادر هلندی فریده که بچه دار نمی شدن ، برای سر زدن به خواهر و مادر فریده که اون موقع در تهران زندگی می کرد ، به تهران اومده بودن.

خاله ی فریده میگه چرا از شیرخوارگاه تهران بچه نمی گیرید؟

و خلاصه ، این میشه که فریده ، سر از هلند درمیاره

اما اتفاقی که در ایستگاه مترو مشهد انتظار فریده رو میکشه هیچ کدوم از این ها نیست.

سه خانواده ی مختلف برای استقبال از فریده با گل و شیرینی دم ایستگاه منتظرن. سه خانواده ای که فک میکنن فریده دختر اوناست. دخترهایی  که هر کدوم بنا به دلایلی  مجبور شدن حرم امام رضا رهاش کنن.

این سکانس کم خنده دار نیست! چرا که سه خانواده ی بسیار مذهبی و سنتی ، هر کدوم فریده رو بغل می کنن و در آغوش میکشن! و حسابی اشک میریزن.

خلاصه بعد از ماچ و بوسه ها! و فیلم هندی هایی که فریده با اون ها مواجه میشه و زیارت امام رضا ، نوبت به آزمایش دی ان ای میرسه! 

فریده و اعضای هر سه خانواده آزمایش دی ان ای میدن تا معلوم بشه فریده ماله کیه! ( دقیقا یه همچین فاعلیتی نسبت به فریده دارن!) 

یکی از جالب ترین پلان ها ، وقتیه که فریده در اتاق انتظار نشسته و هر دستش رو یکی از خانواده ها گرفته و داره دعا می خونه!

بعد از آزمایشگاه ، نوبت به سر زدن به هرکدوم از خانواده ها میرسه.

خانواده ها انقد جلوی دوربین راحت و واقعی برخورد می کنن که آدم واقعا به توانایی کارگردانان در ایجاد این فضا غبطه می خوره ، واقعا انگار که دوربینی وجود نداره.

درون خونه ی هر کدوم از سه خانواده ، پر از اتفاقای جذابه.

هر خانواده سعی می کنه مهر و محبت بیشتری نسبت به فریده ابراز کنه. یکی راجع به دلیل ازدواج نکردن فریده می پرسه و فریده میگه ، هیچ کدوم از دوس پسراش و خودش دلشون نمی خواسته ازدواج کنن ، ولی مترجمش به خانواده میگه: تا حالا روابط زیادی داشته.

احتمالا خانواده که در یکی از روستای اطراف مشهد زندگی میکنن ،با خودشون میگن ، یکی از همین پسرای روستا ایشالا یه چهار روز دیگه میاد خواستگاریشو ازدواج میکنن و خوشبخت میشن!

یکی از مهمترین جذابیت  های داستان ، تضاد فریده ی هلندی و خانواده های خوش قلب و ساده دلی یه که فریده رو دختر گمشده ی خودشون و نماد راز و نیازهای خودشون به درگاه امام رضا و امام حسین می دونن!

یکی دیگه از خونه ها ، ازش می پرسن چه دینی داری، خدا و پیغمبر خدا و اینا رو قبول داره دیگه ؟ و فریده می گه دین خاصی ندارم. بعد آقاهه میگه: آها ، هنوز داره تحقیق می کنه پس ، انتخاب نکرده .

اون یکی به حجاب فریده خیلی گیره و تلاش می کنه شالش نیوفته یه موقع جلو دوربین

خلاصه ، هر کس داستان بدبختیاش رو میگه و اینکه چی شد دخترشون رو سر راه گذاشتن

از داستان مرد معتادی که نمی تونست بدون زنش ( زنش قهر کرده بوده مثکه، البته خود زن قبول نداره!) بچه رو نگه داره و بچه رو میزاره حرم امام رضا تا داستان مادری که شوهرش میگه زن خوبی نبود و قبل  از اینکه طلاقش بده ، بچه رو میزاره تووو حرم.

خلاصه ، فریده میشه امید و آمال و آرزوی سه خانواده

سه خانواده ای که در عرض اون چند روز ، فریده رو حسسسابی غرق در محبت خودشون می کنن

و هر کدوم معتقدن خودشون برنده ان! ( یکی از خانواده ها دقیقا از همین ادبیات استفاده می کنن)

و اما نقطه ی عطف دوم فیلم، آماده شدن نتیجه ی آزمایش دی ان ای هست.

همینجا می خوام یه اعترافی بکنم ، اگه این فیلم ، یه فیلم داستانی بود و میشد براش فیلمنامه نوشت ، من حتما کارکتر رو همینجا از پیگیری نتیجه ی آزمایش منصرف می کردم! 

الان فریده سه تا خانواده داره ، چرا باید فقط یکی داشته باشه!

ولی چون حقیقته

و قطعا خانواده های این شکلی این لوس بازی های  آرتیستا رو نمی فهمن

در نتیجه فریده باید بره و نتایج رو بگیره

خانواده ها یکی یکی به همراه فریده به اتاق آقای دکتر می رن

 خانواده ی اول 

 جواب منفی

کل اعضای خانواده غرق در اشک می شوند.

 اما جالب است که در همان شرایط هم مهر و محبت خود را دارند و می گویند ، فریده خانوم هر موقع بیاد ، قدمش رو چشم ماست ، اونم مثه دختر خود ماست.

خانواده ی دوم 

جواب منفی

خانواده ی سوم 

 جواب منفی

فریده دختر هیچ کدام از سه خانواده نبود و اعضای هر سه خانواده غرق در اشک می شوند که چرا دختر گمشده شان هنوز گمشده است.

اما جالب برخورد فوق العاده ی خانواده ها با فریده است که آرزو می کنند  او  بلاخره پدر و مادر خود را پیدا کند.

اما فریده انگار جواب های خود را پیدا کرده است! 

او زمانی که به هلند بر می گردد ، آدم دیگری شده است.

ظاهر داستان این است که فریده پدر و مادر خود را پیدا نکرده ، ولی بنظر می آید فریده از درون خیلی تغییر کرده.

بنظر نمی رسد که دیگر نیازی به ادامه ی فیلم باشد.

چرا که فریده گمشده هایی داشت که در جست و جوی آن ها بود ، ولی مثل اینکه آن ها را بلاخره در جایی ، شاید در قلبش پیدا کرده است.

پس فیلم همینجا تمام می شود.


در نهایت ، راجع به ساختار فیلم میشه گفت فیلم از ساختار سه پرده ای کلاسیک بهره می بره ، یک شخصیت جذاب و سینمایی داره ( فریده ) و یک کشمکشی در تمام طول داستان ، از نقطه ی الف تا ب وجود داره ( فریده مال کدوم یک از خانواده هاست) و به یک نتیجه گیری منطقی میرسه ( هیچ کدوم ، ولی مهم نیست ، مهم اینه که فریده الان کلی دوست خوب داره مشهد و به جواب خیلی از سوالاش درباره ی خودش و هویتش رسید) 

تمام این ها از منظر کتاب "قصه گویی در فیلم مستند" یعنی یک داستان عالی برای یک فیلم مستند

داستانی که انصافا به بهترین نحو روایت میشه


بخش دوم این یادداشت را می توانید از اینجا بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

مثل بچه آدم

از مجموع فیلم های برگزیده ی امسال ایسفا ، دو فیلم رو بسیار بالاتر از سایر فیلم های جشنواره دیدم.

مثل بچه ی آدم ، ساخته ی آرین وزیر دفتری و بچه خور ، ساخته ی محمد کارت.

در این یادداشت ، از فیلم "مثل بچه ی آدم " آرین وزیر دفتری بیشتر خواهم گفت.

توجه: مطالب این نوشته منجر به لو دادن داستان فیلم می شود.

مثل بچه ی آدم ، در کنار بازی های حیرت انگیز ، نور ، تصاویر و  قاب های سینمایی ،یک کارگردانی درست و یک فیلمنامه ی قدرتمند دارد. سارا ، دختر جوانی است ( حدودا 26-27 ساله) که پرستار بچه ی نه ساله ای است  که مادرش طلاق گرفته و ساعت زیادی خانه نیست ، پس سارا را استخدام کرده تا از فرزندش مراقبت کند.

نامزد مادر برایش شب گذشته یک زنجیر طلا آورده ، اما پسر بچه که از رابطه ی مادرش با این مرد نارحت است ، مادرش را دیشب تهدید کرده که زنجیر را در چاه توالت می اندازد!

فردای آن شب که داستان فیلم هم در آن می گذرد ، در سکانس اول که سکانس صبحانه خوردن است ،ما متوجه تمام این ها می شویم و سپس پسر بچه گردنبند مادرش را می آورد و  تهدید را تکرار می کند. (مادر سر کار است) سارا که به نظر نگران می رسد ، به پسر بچه می گوید: که این زنجیر را از کجا آورده و زنجیر را سرجایش برمی گرداند. اما خودش زمانی که پسر بچه مشغول دیدن کارتون است ، به سر کشوی جواهرات می رود و زنجیر را برمی دارد.بعد هم به پسر که مشغول دیدن کارتون است ، می گوید : برای کار کوتاهی از خانه خارج می شود ! ( شما بخونید جیم می شود!) .

پسر از جلوی تلویزیون بلند می شود ، کیف سارا را می قاپد و داد می زند: "دیدم زنجیر مامانم رو برداشتی"  و به سرعت می دود و به اتاق می رود و در را قفل می کند.

این نقطه ی عطف اول فیلم است که به شکل کاملا هوشمندانه ای تبیین شده.

سارا که وحشت کرده و تمام وسایلش دست بچه است ، سعی می کند با حفظ آرامش وسایل را از بچه پس بگیرد ، در می زند و با بچه با ملایمت حرف می زند که گردنبند مادرش دست او نیست و از پسر می خواهد کیف را پس بدهد.

پسر پس از لحظاتی در را باز می کند و می گوید: اگه می تونی برو کیفت رو پیدا کن!

سارا هرچه می گردد ، نمی تواند کیف را در اتاق پیدا کند و به حال برمی گردد ، جایی که پسر مشغول بازی کامپیوتری است ، اما با شرایطی متفاوت!

حالا او رییس است.

سارا از پسر می خواهد جای کیفش را بگوید ، اما پسر با لحن ارباب مابانه   و در حالی که روی مبل لم داده و مشغول بازی است می گوید: برام آب بیار!

و زمانی که سارا آب می آورد ، پسر می گوید: این که لیوان بتمنی خودم نیست! و آب لیوان را روی صورت سارا خالی می کند.

از اینجا به بعد نقش بتمن پررنگ تر می شود.

از همان اول داستان ( سرمیز صبحانه) از موتیف بتمن استفاده می شود و پسر از سارا می خواهد چای اش را در فنجان بتمن اش بریزد ، پسر مشغول دیدن کارتون بتمن است که سارا زنجیر را برمی دارد و حالا وقت آن است پسر به زور سارا را مجبور به بازی کردن کند!

آن هم در نقش مقابل بتمن

جوکر


سارا جوکر می شود و پسر بتمن

تقریبا به یک چهارم پایانی فیلم رسیده ایم و نوبت نقطه ی عطف دوم است ، سارا هرقدر از پسر خواهش می کند ، پسر کیفش را نمی دهد و می گوید باید با من بازی کنی!

بتمن تصمیم می گیرد جوکر را بکشد! و جوکر زمانی که تیر می خورد ، واقعا روی زمین می افتد و دیگر تکان نمی خورد.

پسر هرچه تلاش می کند موفق نمی شود  جوکر را بلند کند ، انگار واقعا سارا مرده است! لحظاتی بعد با گریه ، کیف را از گوشه ای که قایم کرده می آورد و از جوکر خواهش می کند که بلند شود ، اما او بلند نمی شود!  پسر که ترسیده ، دوان دوان از خانه می آید بیرون در پارکینگ ، مادرش را می بیند که مشغول پارک کردن ماشین است ، پسر با گریه می گوید که خاله سارا مرده و مادرش را سراسیمه به سمت خانه هدایت می کند.


مادر و پسر زمانی که بالا می رسد می بیند که  که سارا سالم است و مشغول پاک کردن رنگ هاست و از مادر می خواهد کیفش را به او بدهد ، پسر داد می زند که نباید کیف رو بهش بدی مامان! اون دزده! داشت زنجیرت رو می دزدید ، اما مادر می گوید که نمی داند پسر را چکار کند و چرا انقدر با جریان نادر ( نامزدش) بد برخورد می کند . مادر می گردد و همان کنار کیف سارا را پیدا می کند و به او می دهد ، پسر خودش را تکه پاره می کند تا به مادر بگوید جریان از چه قرار است و سارا دزد است ، اما سارا مادر را به آرامی کنار می کشد و می گوید: اینو می گم ، ولی تو رو خدا دعواش نکنید.

سارا: صب سر میز صبونه ، نمی دونم از کجا رفت زنجیرو اورد ، داد و هوار سر جریانات دیشب و تهدید که من زنجیر رو می اندازم چاه توالت! آخرشم این کار رو کرد.

من خیلی تلاش کردم با سیخ و اینا درش بیارم ، ولی نشد.

( مادر که برافروخته شده)

سارا: ولی تو رو خدا دعواش نکنید ، خودشم بعدش ناراحت شد.

( مادر در حالی که با عصبانیت به سمت اتاق پسر می رود)

مادر: تو برو سارا جون ، من باید اینو درستش بکنم.

در پلان آخر هم ، میبینم که سارا در خیابان ، مشغول انداختن زنجیر است.

رنگ آبی فیلم ، کمک زیادی به فضا سازی کرده بود و در کل میشه گفت ، با یک فیلم عالی طرف هستیم. اما بنظرم چند جای فیلم جا داشت بهتر بشه، اون موقع احتمالا با یک شاهکار طرف بودیم.

من دوس داشتم ببینم ، از فردا سارا برمی گرده سر کار یا نه؟ اینه که برام جذاب و سواله

نظر شما چیه؟

سارا بازم میره توو اون خونه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

مصدق قهرمان یا پوپولیست ، مساله این است

مصدق قهرمان یا پوپولیست ، مساله این است

هرچند که روایت عمومی اینه که دکتر محمد مصدق قهرمان ملی بوده

ولی خب برخی افراد (خصوصا دکتر موسی غنی نژاد) روایات دیگری از جریانات ملی شدن نفت و نخست وزیری مصدق دارند.

 موسی غنی‌نژاد: مصدق را پدر پوپولیسم نفتی می‌دانم

مصدق در گوشه رینگ

نظر شما چیست ، مصدق یک قهرمان ملی است یا یک پوپولیست سوسیالیست؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

داستان حافظ

داستان حافظ،

حکایت زیبای ایستادن انسان است در برابر ملک،

رند است در برابر زاهد

عصیان است در برابر اطاعت.

که خلیفه‌ی خداوند، جز در هنگام عصیان،

اراده‌ی فراتر از چارچوب  را

که میراث الهی است

نمایان نمی‌کند.

متن بولد نوشته ی داریوش آشوری در کتاب  "عرفان و رندی در شعر حافظ" است و متن غیر بولد ، نوشته ی محمد رضا شعبانعلی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

خرامان

هفته ی گذشته ، اکران فیلم های منتخب بخش مستند جشن خانه ی سینما بود و به دلیل ماهیت این جشن و عدم دخالت ارشاد ، فیلم هایی پخش شد که احتمالا در حالت عادی هیچ جا قابل پخش نیستند. 

یکی از مهمترین این فیلم ها ، فیلم خرامان بود که برنده دیپلم افتخار بهترین فیلم شد و  سال گذشته به دلیل عدم رعایت خطوط قرمز از جشنواره سینما حقیقت کنار گذاشته شد.

فیلم داستان مرد رقصند ای است (به این دلیل از واژه ی رقاصه استفاده نکردم که احساس کردم شاید بار معنایی منفی داره ، وگرنه رقصنده شاید یه ذره واژه ی نامانوسی محسوب میشه واقعا) که این روزها دیگر هرچند جذابیت گذشته را ندارد ، اما گهگاهی در عروسی ها و بیشتر وقت ها برای دل خودش لباس می پوشد و می رقصد.

البته ، اشتباه نشود ، این شخصیت رقص مردانه نمی کند! او زن پوشی است که اتفاقا به ایفای رقص زنانه می پردازد و بسیاری از رفتارها و حرکاتش و حتی صدایش زنانه است! 

حتی تا اندازه ای شایبه ی خیلی مرد نبودن!!! شخصیت هم برای مخاطب پیش می آید که این مساله با توجه به ازدواج کردن و شش پسر داشتن او منتفی است.

رقص زنانه ی شخصیت اصلی در سطحی است که بقیه را هم به همین مشکل تشکیک جنسیتی گرفتار کرده.

به گونه ای که طبق صحبت های او ، در سفر گرگان که برای رقصیدن در یک عروسی به روی استیج می رود ، تعدادی از متعصبین با گرز و چماق به او حمله می کنند که تو زن هستی و جلوی این همه نامحرم میرقصی

او هرچه می گوید مرد است ، هیچکس باور نمی کند 

و می گوید، پیش نماز مسجد ، تا ندیده! رضایت نداده که او مرد است .

البته اگر ما هم با شخصی با آن آرایش (خط چشم و پنکیک و سایه و ...) و دکلته و موهای بلند افشون و آن سبک رقص زنانه مواجه شویم، بعید می دانم تصور( مگه این شاهد دیدن فیلمی با شرکت اکبر عبدی باشیم!) دیگری داشته باشیم. البته که رفتار زشت بسیاری از مردم با او ، یکی از زمینه های اصلی فیلم است.

شش پسر شخصیت اصلی هم هرکدام برای خود داستان های جالبی دارند. حرف هایی می زنند که به شدت مخاطب را به خنده (حتی قهقهه) می اندازد و انقدر بعضی حرف هایشان خط قرمزی است که حتی من جرات بازگو کردن آن ها را ندارم! ولی خب کارگردان به خوبی از آن ها استفاده کرده و مشخص است که کارگردان در نزدیک شدن به سوژه ها و ایجاد صمیمیت با آن ها به شدت موفق عمل کرده و توانسته حرف هایی از زیر زبان آن ها بکشد که هم بسیار مهم هستند و هم ، بسیار جذاب.

مرد رقصنده قبل از انقلاب گذشته ی موفقی داشته و هم بسیار جذاب و دلربا بوده ! هم در فیلم ها و گروه های بسیاری می رقصیده و بسیار پرطرفدار بوده ، اما این روزها و در آستانه ی 80 سالگی ، در یک روستای کوچک در شمال کشور و حوالی ساحل دریای خزر روزگار می گذراند و مجبور به شخم زدن زمین و گاو داری است!

فیلم شور و حال بسیار خوبی دارد و به دلیل موضوع جذاب و تا قسمتی سیاسی اش (به تعبیر شخصیت اصلی ، 40 سال است که در این کشور رقص ممنوع است ، طبیعتا زندگی کسی که به این شغل علاقه دارد ، داستان جذابی می شود) نظر مردم و حتی خود فیلمسازان و منتقدان را جلب می کند. 

در مجموع می توان گفت ، فیلم ، فیلم موفقی است و به خوبی از پس داستان زندگی این آدم برآمده ، اما مشکل داستان اینجاست که برای فیلم ، نقطه الف تا ب ای مشخص نشده. به این معنا که داستان قرار نیست جای خاصی شروع شود ، مسیر خاصی را طی کند و به نقطه ی خاصی برسد. یعنی شاید مثلا اگر ده دقیقه ، یک ربع زودتر هم فیلم تمام می شد هیچ اتفاقی نمی افتاد. 

در کتاب "قصه گویی در فیلم مستند" شیلا کوران برنارد آمده که یک داستان خوب نیازمند به شخصیت خوش پرداخت و پذیرفتنی ( این فیلم به حد اعلا دارد) ، تنش ناشی از تعارض (دارد، رقصنده ای که مرده ، ولی زنونه میرقصه و رفتار می کنه)و گره گشایی قابل باور (ندارد) است.

دلیل اینکه قصه گره گشایی ندارد این است که اصولا داستان ، سیر روایی اش برپایه ی تعریف کردن داستان زندگی رقصنده است ، نه یک اتفاق مشخص که از الف شروع شده و به ب می رسد.

در نهایت هم فیلم، با پیوستن آرش اسحاقی (کارگردان) به رقصنده به پلان پایانی می رسد و کارگردان هم شروع به رقصیدن می کند (انصافا هم خوب می رقصه ، اسحاقی اگر از مستند سازی پول درنیاورد ، حتما از این طریق می تواند درآمد بهتری کسب کند) و در آخرین لحظه ، فیلمبردار را هم دعوت به رقصیدن می کند و فیلم تمام می شود.

هرچند که انصافا آرش اسحاقی مراعات هیچ خط قرمزی را نکرده و طبیعتا نمی تواند انتظار اکران گسترده ای داشته باشد ، اما ایکاش این فیلم اجازه ی  بیشتری برای عرض اندام پیدا می کرد. شاید این فیلم بتواند همان طور که مخاطبانش را چهارشنبه شب در خانه سینما به وجد آورد و سر زنده کرد ، جامعه ی خسته و دلمرده ی ما را هم کمی سر زنده کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

زوربای یونانی

پیش نوشت: این متن ارجاعات زیادی به متن زوربای یونانی داره و ممکنه باعث لو رفتن بخش هایی از داستان بشه ، به همین دلیل ، توصیه می کنم اگر دوست دارید، اول حتما کتاب زوربای یونانی رو بخونید ، بعد این یادداشت رو بخونید.

 

زوربای یونانی یکی از بهترین کتاباییه که تا بحال خوندم. خصوصا به دلیل حضور خود شخصیت زوربا ، سرشار از شور و هیجان و امیده و البته شخصیت مقابل او، یعنی خود راوی داستان از اون موجودات کرم کتابه که همه چی رو سخت میگیره ، ولی از زوربا خوشش میاد و احساس  می کنه زوربا همون چیزیه که اون نیازش داشته

این رمان زیبای نیکوس کازانتزاکیس ، داستان یک پیرمرد بی سواد اما ظاهرا شاد و شنگولی به نام زورباست که از زبان رییسش ، ینی یه پسر نسبتا جوون و اهل کتاب ثروتمند روایت میشه که به جزیره ی کرت می روند تا معدنی دایر کنند. البته که برای جوان کار صرفا یه بهونه است برای اینکه مدتی از کتاب خوندن دست بکشه و وقت بیشتری با زوربا بگذرونه.

سومین شخصیت مهم این داستان ، بانو هورتانس ، بیوه زنی تنهاست که در کرت ( همون جایی که زوربا و راوی مشغول دایر کردن معدن هستن ) مهمانسرایی دارد. زوربا از آن مردهای شیطون است! و عقیده دارد که باید قدر موجوداتی نظیر بانو هورتانس را دانست و کلا زن ها موجودات عجیبی هستند و اصلا انسان نیستند و باید تا می توان آن ها را به آغوش کشید  و کارهای دیگر کرد؟!  

اما در طرف دیگر ماجرا ، راوی داستان کاملا موجودی خنثی است و عقل  و منطق را بالاتر از هر مساله ای می داند و کلا هیچ احساس خاصی نسبت به زن ها ندارد ( یا اگر دارد ، معمولا بروز نمی دهد) و از طرفی هرچند که به رفتارها و طرز زندگی زوربا به دیده ی تحسین نگاه می کند ، اما تا آخر داستان (مرگ زوربا) او به همان سبک سابق خودش زندگی می کند و روش زندگی خودش را تغییر نمی دهد.

اما کدام یک

زوربا ، راوی یا بانو هورتانس

برنده بازی زندگی اند؟

بنظر من

هیچ یک

به نظر من زوربا قهرمان نیست. چرا که هرچند روابط بسیار زیادی را تجربه کرده و در هر کوی و برزنی برای خود خاطره ساخته است! اما زوربا در بیشتر عمرش تنهاست و فقط اندک زمانی تنها نیست که عاشق شده ( زوربا چند بار در بین تمام این رابطه ها عاشق می شود) .

به نظر من ، ظاهر زوربا انسانی مملو از شادی است.شاید هم واقعا زوربا احساس شادی و مسرت می کند ، ولی این قضیه برای خیلی از آدم ها ( مثل راوی داستان) کار نمی کند. چرا که راوی با نگاه دیگه ای همه چیز رو نگاه می کند و هرگز نمی تواند مثل زوربا  و مثل یک آدم بی سواد اطراف را نگاه کند. او آدم اهل مطالعه است و با یک سری جفنگیات و تصورات احمقانه ی عامیانه ، کنار نخواهد آمد.

پس علی رقم  نظر برخی از افراد ،بنظر من زوربا به هیچ عنوان قهرمان نیست.

این را که چند وقت پیش ، به دوستی می گفتم ، موافق بود که زوربا قهرمان نیست  و می گفت ، قهرمان داستان راوی است.

اما راستش به عقیده ی من راوی داستان هم  قهرمان ماجرا نیست. چرا که با وجود اینکه همیشه زوربا را تحسین می کند ، ولی خودش به سبک زوربا زندگی نمی کند. اگر زندگی زوربا را دوست داری ، پس تلاش کن که آن شکلی بشوی و اگر با سبک زندگی خودت موافقی ، پس این شدت از تحسین زوربا دیگر چیست؟

اگر از من بپرسید ، روزبا و راوی مکمل یکدیگرند و اصلا در کنار هم است که معنا دارند و راز موفق بودن این کتاب هم اینجاست که کازانتزاکیس با هوشمندی این دو را در کنار هم قرار داده.

و اما امیدوارم کسی نیاید و بگوید: بانو هورتانس قهرمان است!

چرا که علی رقم چیزی که شخصیت های داستان در تمجید جوانی بانو هورتانس  می گویند ، بانو هورتانس هیچکس نیست. او هرگز بانوی اول هیچ ابر قدرتی نبوده. نه، او صرفا زنگ تفریح فرماندهان سه کشتی نظامی روس ، انگلیس و ایتالیا بوده (راستش اسم سه کشور رو یادم نمیاد، درست نام برده باشم) او هیچکس نیست. او تنها زنی ضعیف است که تشنه ی محبت است ، اما چون راه اشتباهی را برای اینکار پیش گرفته ، تنهاست. چه امروز که پیرزنی تنها در کرت است و چه حتی آن روزهایی که معشوقه ی فرماندهان کشتی های نظامی بزرگ لنگر گرفته کنار ساحل کرت بوده. بانو هورتانس ، صرفا یک موجود قابل ترحم است.

فرماندهان به محض تموم شدن ماموریتشان ، ساحل کرت را برای همیشه ترک می کنند و بانو هورتانس را به کرت  باز می گردانند. فرماندهان هیچ ارزشی برای بانو هورتانس قائل نبودند.

حتی خود زوربا هم خیلی ارزشی برای او قائل نبود

که اگر بود

اگر برایش بانو هورتانس مهم بود

قطعا هرچه داشت و نداشت و هرکاری بلد بود را انجام می داد تا بانو هورتانس احساس تنهایی و  بی کسی نکند.

حقیقتا لقب بانو برای هورتانس مناسب نیست.

او نهایتا هورتانس باشد.

در همین سطح

انسان ها تنها هستند و این یک تراژدی واقعی است.

اما زمانی که آدم ها عاشق می شوند .

برای لحظاتی انگار احساس می کنند که وجودی در کنارشان هست که تنهایی شان را کامل می کند.

روح و جسمانی کنارشان قرار دارد که انقدر با آن راحت و صمیمی اند که انگار بخشی از وجود خودشان است.

و این ، گمشده ای است که هیچ کدام از سه شخصیت داستان ندارند

به زبان دیگر

هیچ کدام از این سه عاشق نیستند

پس برنده نیستند و به عنوان یک بازنده زندگی می کنند.

اما پس برنده چه کسی است؟

اگر از من بپرسید

هرسه!

به این معنا که بدون شور و شوق زوربایی و دانش راویی ، برنده بودن ممکن نیست و این امید هورتانس است که هرچند ممکن است امید کور باشد ، ولی پیش راننده است و این سه موجب می شود انسان نه الزاما برنده ، که حداقل در بازی زندگی ، بازنده ای سرافراز باشد.

در نهایت

خال از لطف ندیدم دو پاراگراف از کتاب رو بنویسم.

"زوربا  گیلاس خود را واژگون کرد به نشانه ی اینکه دیگر نمی خواهد مشروب بنوشد ... مردان واقعی همینطورند. یکدفعه از سیگار کشیدن ، شراب خوردن و قمار کردن دست می کشند. درست مثل یک قهرمان یونانی ، یک پالیکار ( پالیکار: چریک کوه نشین یونانی که به شجاعت و زورمندی معروف است.)
زوربا:
تو باید بدانی ، پدر من پالیکاری بود که در شجاعت همتا نداشت.به من نگاه نکن.من لش ترسویی بیش نیستم ، من به گرد پای او هم نمی رسم.او از آن یونانی های اصیل قدیمی بود... وقتی دست ترا می فشرد ، استخوان های دستت را خرد می کرد. من باز گاه گاه می توانم حرفی بزنم ، ولی پدرم فقط می غرید، شیهه می کشید و آواز می خواند. بندرت ممکن بود یک کلمه حرف انسانی از دهانش خارج شود.
خوب چنین آدمی همه ی هوس های دنیا را داشت. ولی چنان می بریدشان که انگارر آن ها را به شمشیر زده است. برای مثال ، آنقدر سیگار می کشید که عین دودکش بخاری شده بود. یک روز صبح بلند شد و رفت به مزرعه اش که شخم بزند ، رسید  و به پرچین تکیه داد ، بیهوا دست به پر شالش برد تا کیسه توتونش را درآورد و پیش از شروع به کار ، سیگاری پیچید.کیسه توتون را بیرون کشید ، ولی خالی بود. یادش رفته بود در خانه پرش کند.
از خشم کف بر لب آورد و می غرید.ناگاه جستی زد و رو به ده شروع به دویدن کرد.می بینی که هوس بر او مسلط بود. لیکن ناگهان در آن دم که می دوید ، به تو گفته بودم که انسان موجود مرموزی است ، شرمنده ، توقف کرد ، کیسه توتونش را درآورد و آن را با دندان هایش تکه تکه کرد. بعد ، انداختش زیر پا و بر آن تف کرد و مثل گاو غرید که: آشغال! کثافت! هرزه! و از آن لحظه به بعد ، تا آخر عمرش لب به سیگار نزد.
مردان واقعی چنین می کنند ارباب ، شب بخیر"
 
" نامه را آرام و بی شتاب خواندم. نامه از دهی از نزدیکی اسکوپلیجه در صربستان آمده و به آلمانی دست و پا شکسته ای نوشته شده بود.من ترجمه اش کردم:
ما آموزگار دهکده ام و این خبر تاسف برانگیز را برای آگاهی شما می نویسم که الکسیس زوربا ، که در اینجا یک معدن سنگ سفید داشت ، یکشنبه ی گذشته در ساعت شش بعداظهر مرحوم شد. در حالت نزع بر بالین خود خواند و به من گفت:
بیا اینجا آقای آموزگار ، من رفیق دارم به نام فلان در یونان. وقتی مردم به او بنویس که تا آخرین دقیقه همه ی هوش و حواسم سر جا بود و به او می اندیشیدم  و من از هیچ یک از کارهایی که کرده ام ، پشیمان نیستم. بگو امیدوارم که حال او خوب باشد ، و اکنون وقت آن رسیده که او نیز عاقل شود.
باز گوش کن ، اگر کشیشی آمد که از من اقرار بشنود و بر من آخرین دعاهای مرسوم را بخواند ، بگو که هرچه زودتر گورش را گم کند و هر قدر که دلش می خواهد به من لعنت بفرستد! من در عمر خود کارهایی کرده ام که حساب ندارد و تازه معتقدم که هنوز کافی نبوده است. مردانی چون من بایستی هزار سال عمر  کنند. شب بخیر!"
 

 

پانوشت: حتما توصیه می کنم زوربای یونانی رو با ترجمه ی محمد قاضی بخونید. چرا که اون موقع به تعبیر خود قاضی ، دارید زوربای یونانی رو با ترجمه ی زوربای ایرانی می خونید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

رادیو و وضعیت ترافیک جاده

امروز توی تاکسی که نشستم ، گوینده رادیو شروع کرد به گفتن وضع ترافیک 

داشتم با خودم فک میکردم ، الان خود گوینده ،واسه رفتن به خونه از waze استفاده میکنه یا maps؟

با خودم فک میکردم ، بعضی کارا  خیلی وقت دیگه دورانشون تموم شده 

اینکه مقصر آدم هان یا سیستم هم نمی دونم! 

مهم اینه که ما نمی فهمیم آینده رو

نمی فهمیم گذشته تموم شده


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

روایت تاریخ در دستان ویکی پدیا

پیش نوشت: مهمترین نکته ای که بنظرم باید قبل از خوندن ادامه ی این مطلب به اون توجه کرد اینه که این مطلب اصلا قصد نداره به شکل مثبت یا منفی ای به کارکرد ویکی پدیا نگاه کنه . فقط داره دغدغه ی نویسنده رو راجع به موضوعی مطرح می کنه که احتمالا برای اکثر آدم ها هیچ اهمیتی نداره

پس اگر جزو اکثر آدم ها هستید و وقتتون براتون مهمه ، بنظرم قبل از اینکه کل مطلب رو بخونید و شروع کنید به فحش دادن به بنده ، همین الان از خوندن ادامه ی مطلب صرف نظر کنید.

با تشکر

 

این روزها ، بسیاری از ما خیلی قبل تر از اینکه سوالی رو از دوستان و آشنایان بپرسیم ، اول اون رو گوگل می کنیم. البته که اینکار کاملا هم منطقی بنظر می رسه. چرا که گوگل می تونه با گشتن در حجم بسیار زیادی از اسناد و اطلاعات ،طبق الگوریتم های خودش ( که انصافا داره روز به روز بهتر میشه) بهترین ها رو به ما نشون بده.

اینکار از پرسیدن از نزدیکان و آشنایان و حتی نگاه کردن یکی دو کتاب احتمالا بسیار دقیق تر خواهد بود. اما نکته ای که می خوام دربارش صحبت کنم ،  اولین گزینه ای هست که موتور جستجوی گوگل به ما نشون میده.

ویکی پدیا ، بزرگترین دایره المعارف جهانه که این روزها واقعا از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه و بسیاری از ما ، وقتی می خوایم راجع به اتفاق ، شخص خاص یا مکان خاصی بدونیم ، از ویکی پدیا کمک می گیریم و انصافا ، ویکی پدیا هم بدیل ماهیتش و اینکه خود مردم عادی مطالب اون رو تهیه می کنن و  خود مردم روی اون ها نظارت می کنن ، انصافا ماهیت بی طرفانه ی بیشتری داره تا بسیاری از وبسایت های دیگه

نمی دونم به خاطر دارید یا نه ، سال ها قبل ، اون دوران که تازه اینترنت واقعا داشت همه گیر می شد ، مایکروسافت هم ایده ی ساخت بزرگترین دایره المعارف دنیا رو داشت و مثل دایره المعارف های سنتی  کلی آدم استخدام کرد تا براش مطلب تهیه کنن و کار کنن

همون موقع تقریبا ویکی پدیا هم با ایده ای که بنظر خیلی ها اون موقع مسخره می اومد شروع به کار کرد

دایره المعارفی که خود مردم می نویسن و خود مردم روی نوشته هاش نظارت می کنن!

احتمالا شما بهتر می دونید که سرانجام این مسابقه چی شد!

چنانچه بسیاری از ما امروز اسم دایره المعارف مایکروسافت رو نشنیدیم ( حتی بنظرم انقد ارزش نداشت تا اسمش رو سرچ کنم و ببینم اسمش چی بوده ، چرا که احتمالانتیجه ی سرچ گوگل ، مقاله ای از ویکی پدیا درباره ی این پروژه ی شکست خورده خواهد بود!)

 خلاصه که ما این روزها ، همه از ویکی پدیا استفاده می کنیم و بسته به دقت علمی خودمون ، میزان اهمیتی که یه موضوع برامون داره و از همه مهمتر تنبلی خودمون، معمولا به هیچ سایت ، کتاب و منبع دیگه ای هم سر نمی زنیم و به اطلاعات نیم بند ویکی پدیا بسنده می کنیم.

اما مشکل از همینجا آغاز میشه

از جایی که ما فقط به این منبع مراجعه می کنیم و ویکی پدیا هم  به دلیل ماهیتش صرفا یک شرح مختصر راجع به اشخاص و اتفاقات و ... می ده.

مساله ی خلاصه سازی در ذات خودش سوگیری داره ، چرا که نویسنده رو مجبور می کنه که بخش زیادی از اطلاعات رو برای کاهش حجم مطلب کم کنه و خب طبیعتا ، اینجا دست تولید کننده ی محتوا برای انتخاب بازه که از چه نوع اطلاعاتی استفاده کنه و کدوم بخش رو کنار بزاره

بیاید برای اینکه قضیه روشن بشه درباره ی یک مثال صحبت کنیم.

این صفحه ی ویکی پدیا ی حجت الاسلام و  المسلمین محمد جعفر منتظری ، دادستان محترم کل کشور است.

 

همان طور که در این صفحه مشخص است ، هیچ نقل قولی از ایشون وجود نداره که بخش زیادی از جامعه با اون مخالف باشن. در صورتی که در همین چند روز گذشته و در بحث ورود بانوان به استادیوم ، ایشان اظهار نظرهایی کردند که احتمالا به مذاق بسیاری از مردم خوش نیامد یا در بحث نقل صحبت های مرحوم عباس کیارستمی ، ایشان دچار بدفهمی ای شدند که از یک مقام رده بالا بعید بنظر می رسید.

نوشته نشدن این موارد باعث می شود به مرور زمان ، این نقل قول ها از ذهن  بخش زیادی از جامعه پاک شود و جامعه ، حجت الاسلام و المسلمین  محمدجعفر منتظری را در مختصات دیگری بشناسد.

البته و در مقابل ایشان ، افراد بسیار زیادی از طیف مقابل هستند که اظهار نظر های شاخ داری انجام داده اند و مطلبی که ویکی پدیا درباره ی آن ها نوشته ، عاری از هرگونه نکته ی منفی درباره ی آن هاست. به دلیل مفصل تر نشدن مطلب عجالتا مثال نمی زنم تا به نکته ی مهمتری برسم.

یکی از مهمترین و حساس ترین بخش های هر رسانه ای آرشیو اون رسانه است و مدیریت درست آرشیو ، یکی از مهمترین کارهاییه که رسانه های حرفه ای دنیا انجام می دن. ( یادم باشه بعدا براتون تعریف کنم که در چندباری که به آرشیو صدا و سیما مراجعه کردم ، با چه سیرکی مواجه شدم!)

به عنوان مثال ، گفته می شه که بی بی سی ، یکی از مهمترین آرشیو های دنیا رو در تموم این سال ها رو گردآوری کرده و بسته به اینکه می خواد مخاطب رو به کدوم طرف هدایت کنه ، از آرشیوش در اون جهت استفاده می کنه.

بعنوان مثال ، برای اسم محمود احمدی نژاد میلیون ها داده در آرشیو بی بی سی با تگ محمود احمدی نژاد وجود داره ( شامل فیلم ، عکس ، نقل قول ، صدا و ...) ، برخی از این حرف ها در ذهن عموم مخاطبان تصویر مثبتی درباره ی یک آدم ایجاد می کنند و برخی از آن ها تصویر منفی.

حالا زمانی که محمود  احمدی نژاد در دوران اول ریاست جمهوری اش به عنوان یک چهره ی رادیکال مخالف غرب و مورد وثوق جناح راست محسوب میشه ، بی بی سی سعی می کنه روی نقل قول ها ، اظهار نظرها ، فیلم ها و صداهایی مانور زیادی بده که احتمالا چهره ی منفی ای از محمود احمدی نژاد در ذهن مخاطب بسازه.

و این روزها و در دوره ای که محمود احمدی نژاد هم اپوزیسیون شده! بی بی سی نقل قول ها و فیلم هایی از او منتشر می کنه که مخاطب رو به سمت تفسیر مثبت تری نسبت به شخصیت احمدی نژاد هدایت کنه.

( امیدوارم که متوجه منظور من شده باشید ، من به هیچ عنوان قصد دفاع یا حتی بد گفتن از آقای احمدی نژاد رو ندارم ، این مثال رو صرفا به این دلیل زدم که از چهره ای استفاده کنم که همه میشناسنش و نسبتا آدم معلوم الحالی! محسوب میشه)

در حقیقت و با این نحوه ی پرداخت ، بی بی سی هیچ دروغی نگفته و تنها با گزینش دقیق آرشیو تونسته اهداف خود را پیگیری کند. ( عجالتا بحثم این نیست که این اهداف خوبن یا بد ان یا چی ، مساله اینه که مخاطب به اونجایی که بی بی سی می خواد هدایت  میشه)

برگردیم به ویی پدیا ، به عنوان مثال ، ما می خوایم بدونیم در شهریور 1320 چه اتفاقی در ایران افتاد. احتمالا اولین نتیجه ی گوگل برای ما ، ویکی پدیا خواهد بود. برای من و هم نسلان من که حتی پدربزرگشون هم به وقت شهریور بیست تنها سه سال داشتن ، قطعا هیچ اطلاعات دست اولی از اون دوران وجود نداره و اگه کسی بخواد به یه سری اطلاعات اجمالی در این خصوص برسه ، احتمالا از طریق ویکی پدیا یه سری اطلاعات پیدا می کنه ، اما جریان اینه که اصل ماجرا خیلی مفصل تر از اون چهارتا خطی یه که در ویکی پدیا نوشته شده و احیانا ، اگر نویسنده ی مطلب و ویراستاران ، مغرضانه یا غیرمغرضانه به تحریف آرام آرام تاریخ در ویکی پدیا دست بزنند و با گزینش جهت دار اطلاعات ، کم کم تصویری متفاوت با آنچه در گذشته اتفاق افتاده در ذهن ما بسازند چه؟!

اگر ذهن هم نسل های من و نسل های پس از من به مرور با دروغ پر شود ، آن وقت چه اتفاقی می افتد؟

به اعتقاد من ، بحثی که در جهت پاسخ دادن به این سوالات در می گیرد قطعا بحث جالب و مفیدی است و می تواند برای فهمیدن امروز و درک آینده ، کمک شایانی به ما بکند.

نظر شما چیست؟

آیا به نظر شما اگر شخص یا گروهی بتواند، کنترل سایت های بسیار پر بازدیدی مثل ویکی پدیا را برعهدا داشته می شود، می تواند هدایت تاریخ ، افکار و نظرات مردم را انجام دهد؟

بگذارید حتی سوال را در لول و سطح بالاتری پیگیری کنیم

حتی کتاب ها ، به هر ترتیب هر کدام هم مجبور به گزینش اطلاعات است. بنظر شما چقدر این گزنیش در طول تاریخ موثر بوده ؟ چقدر تاریخی که ما می شناسیم اصلا وجود خارجی داشته و آیا اصلا اهمیتی دارد که وجود خارجی داشته یا نه؟

آیا حتی نقل مستقیم یک اتفاق از سوی یک شاهد زنده سرشار از تحریف نیست؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی