از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشتی بر فیلم» ثبت شده است

اگه تو ام به آفتاب فک کنی، زورمون زیاد میشه

فرسودگی

بنظر من یکی از مناسب ترین تعابیر برای آدم هایی می تونه باشه که در این روزها در این سرزمین دارن زندگی می کنن.

در این شرایط هرکس برای زنده موندن به یه چیزی پناه می بره.

یکی گربه میاره

یکی بچه دار میشه

یکی دو روز میره فستیوال بوشهر که بعد که دیدن داره بهت خوش میگذره زودی بیان تخته ات کنن

یکی هم مثه من

می ره توو غار تنهاییش و فیلمایی که دوست داره رو می بینه

سال ها پیش از تنها دوبار زندگی می کنیم نوشته بودم

یه تیکه داره فیلم که نگار جواهریان به آقاخانی میگه خیلی هوای آفتابی دوست داره. اما هوای فیلم ابریه.

جواهریان میگه با فک کردن به آفتاب، آفتاب درمیاد. 

میگه اگه توام بهش فک کنی زورمون بیشتر میشه.

 

یه جای دیگه جواهریان میگه: اینا آنیسه است. هرکی یه دونه از اینا داشته باشه ینی شاهزاده است.

آقاخانی میگه: اینا که تیله ی معمولی ان؟

جواهریان می گه: نه، اینا فقط شکل تیله ی معمولی ان. میخوام یه دونه اش رو بدم به تو

آقاخانی: که ینی منم شاهزاده ام؟

جواهریان: آره، شاهزاده تقلبی.

این نظر شخصی منه، ولی بنظر من کار هنرمند عین سگ دروغ گفتنه.

کلا بنظرم هنر خیلی کار شرافتمندانه ای نیست. ولی اگه بشه برای چند لحظه و ثانیه، آدم اینجوری طعم تلخ شرایطی که توش گیر افتاده رو فراموش کنه، چرا که نه. پالتم با ادبیاتی مودبانه تر توو آهنگش همینو می گه:

با من خیال کن که به اعجاز شاعران

شب ها به سر رسید طوفان نشست و رفت

فعلا که بنظر میاد کاری از کسی ساخته نیست و همگی با هم و دور هم افسرده و فرسوده ایم.

فقط ایکاش یه جمعی یا یه نفر رو داشته باشیم که بتونیم واسه شون دروغ بگیم

بعد نوبت اونا بشه و اونا هم شروع کنن به دروغ گفتن

همینجوری نوبتی از دروغ های همدیگه ذوق کنیم

اصن ایکاش همه مون این دروغو باور کنیم که اگه با هم به یه دروغ فک کنیم

زورمون زیاد میشه.

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

چند روزی هست دلم می خواد یه پست بنویسم

راستش چند روزی هست دلم می خواد یه چیزی بنویسم. داخل پوشه ی پیش نویس متن هام یک عالمه روایت بی ربط دارم که به هم وصل نمی شن و حتی کامل هم نمی شن تا از توشون بشه یه یادداشت واقعی در آورد. پس در نهایت به این متن بی سر و ته از یه سری موضوع بی ربط رسیدم که حس کردم نوشتن و عبور کردن ازشون برام بهتر از موندن در اون هاست.

فیلم تصور، ساخته ی علی بهراد سکانس های شاهکاری داره. برخی از دیالوگ ها و موقعیت هاش، بنظر من در تاریخ سینمای ایران اثری یگانه ان. راستش من هرگز رابطه ی خوبی با فیلم های جریان اصلی سینمای ایران نداشتم. اگر شما هم مثل من هستید و یا احیانا از فیلم های عاشقانه ی متفاوت خوشتون میاد، دیدن تصور رو از دست ندید.

آغاز فیلم بی نظیره. لیلا حاتمی فیلم از نظر من حیرت انگیز بود.

اما کلیت فیلم، چنگی به دل نمی زنه و بنظرم پایان بندی فیلم، یکی از افتضاح ترین پایان بندی هایی هست که توو زندگیم دیدم.

کلا راستش خیلی خورد توو ذوقم که فیلم انقد خوب شروع شد، انقد تصاویر و فیلمبرداری دقیق و حساب شده ای داره، حتی بازی هر دو بازیگرش (خصوصا لیلا حاتمی) خوب بود و انقدر نتیجه نهایی ضعیف بود. البته جا داره تاکید کنم، بیشتر بنظرم بازیگرا به درستی انتخاب شده بودن، پرسوناهای درستی بودن، وگرنه اتفاقا بنظرم کیفیت بازی و نحوه ی هدایت بازیگر توسط کارگردان شاید خیلی هم خوب انجام نشده. (نمی گم الزاما بده، بنظرم در این فیلم این بحث خیلی بحث پیچیده ایه و خیلی جای بحث داره. چون اصلا لحن بازی ها درست نیومده، دلیلش هم اینه منطق جهان قصه و لحن کلیت فیلم درست درنیومده)

فیلم نبودن علی مصفا هم دیدم. من کلا کارایی که علی مصفا ساخته رو دوست دارم. این فیلم، فیلم خاصیه، شاید هرکسی دوست نداشته باشه. ولی من بازم دوست داشتم. کما اینکه دیدنش رو به همه نمی شه توصیه کرد و ترجیح می دم چیز بیشتری درباره ی فیلم نگم.

یه چیزی که خیلی وقته می خوام ازش بنویسم، ماجرای پرداخت پول دنگ یک کافه است. سال ۹۵ یا ۹۴ بود. برای یک جلسه ی رسمی رفتیم یه کافه. رییس جلسه گفت من حساب می کنم و بعد همه پول ها رو به کارت من بزنن. من اون موقع انقدر توو این چیزا خجالتی بودم و رودربایستی داشتم که بعد از اون روز، وقتی پول رو پرداخت کردم، روم نشد برای رییس جلسه عکس فیش رو بفرستم. (انقد احمق بودم که تصور می کردم شاید به یارو بربخوره که براش فیش رو بفرستم/ فک کنم اون موقع هنوز پرداخت اینترنتی همه گیر نشده بود و دوران پرداخت با خودپردازها بود بیشتر)

از اون ماجرا یک سال گذشت تا اینکه یه بار وقتی دوباره با اون جمع رفتیم کافه و قرار شد پول کافه رو حساب کنیم، رییس جلسه سابق به من نگاه کرد و سعی کرد با خجالت یه چیزی به من بگه (من حدس می زنم اومد بگه پول کافه سری قبل رو ندادی) که دقیقا همین موقع، رییس جلسه ی جدید گفت، این سری همه کافه مهمون من! و خب طبیعتا رییس جلسه ی قبلی نتونست به من چیزی بگه.

قصه به سر رسید. هیچ نتیجه گیری اخلاقی هم نداشت و من سال هاست با اون تیم کار نمی کنم و ندیدمشون.

اما با وجود اینکه سال ها از اون ماجرا می گذره، من خیلی وقتا یاد اون ماجرا می افتم و عذاب وجدان میگیرم. اینکه چرا انقدر نسبت به اون ماجرا احساس شرم دارم هم خودش می تونه موضوع یک پژوهش باشه. ترس از قضاوت شدن دارم یا هرچی

الان از طرفی نه می تونم به یارو پیام بدم بگم، یادته اون روزو، من پرداخت کرده بودم ها! و نه می تونم بگم، من یادم رفته پرداخت کنم. میشه شماره کارت بدی؟

هیچی. واقعا هر عملی بعد از این همه سال صرفا مضحک، بی معنا، احمقانه و مخربه.

ماجرا تا اینجا پیش رفت که داشتم فکر می کردم بهش بگم، من داشتم یک آزمایش روانشناسانه درباره ی نحوه ی مواجه ی آدما با مسایل مالی طراحی می کردم و میخواستم واکنش شما نسبت به این ماجرا رو مورد تحلیل و بررسی قرار بدم!

یه وقتایی از اینکه ذهن انسان ها چقدر می تونه روو چیزای بی معنا تمرکز کنه حیرت می کنم. جالب تر اینکه تصور می کنم علی رغم اینکه آدما سعی می کنن جلوی هم بگن، چقد آدم حسابی ان و ذهنشون درگیر مسایل مهم زندگیه، اما عموم افراد درگیری های ذهنی این شکلی دارن. بعضیامون احتمالا مثل من به شکل ناشیانه ای خراب کاری هامون رو فریاد می زنیم و تلاش می کنیم با بیان کردنشون از اون ها عبور کنیم و بعضی هامون هم استراتژی های دیگه ای انتخاب می کنیم. اما در ماهیت کلی ماجرا تفاوتی ایجاد نمی شه.  

در آستانه ی اتمام دهه سوم زندگیم، متوجه تغییرات جالبی در خودم شدم. من تا همین چند سال پیش اصرار داشتم همش کار کنم، کم بخوابم و ... کاری به این ندارم که اون تلاش ها به هیچ دستاورد محسوسی نرسیده. اما برام جالبه که این روزا

بیشتر می خوابم، خیلی خیلی بیشتر. ینی دیگه ساعت نمیزارم. هر موقع پاشدم خوبه دیگه.

منابع محدود خودم رو پذیرفتم. چه مالی، چه زمانی و چه ...

شکست رو پذیرفتم. چه میشه کرد. اینم بخشی از زندگیه دیگه

حس می کنم از دست رفتن آرزوها رو تا حدی آدم مجبوره بپذیره. حداقل دارم تلاش می کنم بپذیرم

این روزا کمتر می نویسم. ینی دیگه خودم رو مجبور به کاری، حتی نوشتن نمی کنم. کما اینکه شاید یه دوره ای این اجبار برام لازم بود. اما بعد از سال ها نوشتن برای خودم، دیگه هر موقع عشقم کشید دارم می نویسم.

این روزا به دو نوشته خیلی فکر می کنم

یکی پست یاور مشیرفر با عنوان درباره معمولی بودن، استبداد شایستگی و هنر لذت بردن از زندگی معمولی

و دیگری یکی از کامنت های محمد رضا شعبانعلی در متمم درباره ی اوقات فراغت

حس می کنم اینکه انتخاب کردم بین کار و زندگیم هیچ فاصله ای نباشه باعث شده به شدت خسته و فرسوده بشم. نمی دونم البته، به هر حال انتخاب خودم بوده و کارای دیگه بهم لذت نمی داده. مهمونی رفتن یا خیلی دیگه از کارایی که برای آدما تفریحه، حال من رو خوب نمی کنه.

کلا نمی دونم، این حرفام هم به عنوان یه سری حرف بی ربط دیگه در نظر بگیرید لطفا.

در طول این چند وقت اخیر کارم زیاد به ساختمون های بزرگ خورده. ساختمون و دفتر دستک های سر به فلک کشیده ای که عموما مدیران و کارمندانی دارن که من هر وقت بهشون نگاه می کنم، حاضرم روی یه چیزی شرط ببندم. اینکه عوض مغز، یه کیک یزدی توو کله این آدماست (فک کنم خیلی معلومه شکمو ام، البته میتونه پای سیب هم باشه، پای سیبم دوست دارم. کلا خوراکی دوست دارم. نوعش برام تعیین کننده نیست)

اون روز داشتم فکر می کردم، توهمی که این ساختمون ها، توهمی که نفت، توهمی که یه پدر و مادر پولدار به یه نفر می تونه بده خیلی ترسناکه. این اعتماد بنفس/ توهم دو روی یک چیزه. یکی سازنده و دیگری خطرناک.

اگر شرکتی واقعا با اصول درست رشد کرده باشه و ساختمون بزرگ کرده باشه، احتمالا به کارمنداش هم همون اصول درست رو یاد داده.

اگر پدر و مادری با کار ارزش آفرین تونستن پولدار شن، احتمالا اون پدر و مادر عادت های خوبی داشتن و در تربیت فرزندشون اون عادت های خوب رو منتقل کردن.

اما اگر پدر و مادر با پیدا کردن بلیط لاتاری یا رسیدن ارث به اون جایزه زیاد رسیده باشن ...

همه ی اینا رو گفتم بگم، در ایران این پول نفت باعث میشه یه چیزایی که هیچ جا صرفه ی اقتصادی نداره تولید بشه. کمتر کشوری ماهنامه ی تخصصی فیلمنامه نویسی داره و ایران یکی از اون هاست.

فیلمنگار واقعا مجله ی درجه یکی هست. زیر مجموعه بنیاد سینمایی فارابی هست و از پول نفت ارتزاق میکنه. یه پول اندکی هم از مشتری های بسیار اندکش می گیره که یه پولی گرفته باشه.

منتها یه مشکلی الان وجود داره. از اول ۱۴۰۲ این مجله رو نمیشه خرید! ینی پنل پرداخت سایت خرابه

و یکی توو اون خراب شده نیست این نکته رو بگه!!! می فهمید چی میگم، مجله فقط از طریق سایت فیلمنگار منتشر میشه، اما انقدر این سیستم فشله که حتی هیچ الاغی نیست جواب ایمیل هایی که من هر هفته بهشون میزنم و مشکل رو یادآوری می کنم بده.

واقعا زیبا نیست؟ این نمودی از ایرانه. بازم تاکید می کنم، نه قراره هسته ی اتم بشکافن نه حتی قراره پولی بدن!

یکی میخواد بهشون یه پولی بده و در ازاش مجله بخره. دکه ی سر کوچه ی ما از وارثان این ساختمان ها با سواد تره. چون پول میگیره. مجله رو بهت تحویل میده. تازه ماهی یه عالمه هم اجاره می ده و بلده خرج خودشو دربیاره.

(لازم به توضیح است که چند روز قبل بلاخره مشکل پنل پرداخت سایت فیلمنگار حل شد/ فقط نمی دونم چرا به این مناسبت روبان نبریدن و برای خودشون بنر نزدن!)

یکی از دلیلی که می خواستم حتما این روزا یه چیزی بنویسم این بود که پارسال همین موقع ها این یادداشت رو نوشتم. واسه خودم یادداشت سخت و مهمی بود. اینکه یک سال بعد از اون یادداشت کجام و دارم چیکار می کنم هم برام جالب بود. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

رادیوگرافی یک خانواده

رادیوگرافی یک خانواده، برنده ی جایزه ی بهترین مستند سال ۲۰۲۰ ایدفا شد. ایدفا مهمترین فستیوال فیلم مستند دنیاست و هرچند که پیش از این آثار زیادی از ایران برنده ی جوایز متعددی در ایدفا شدن، اما تا به حال هرگز مهمترین جایزه ی ایدفا رو هیچ فیلم ایرانی موفق نشده بود بدست بیاره (البته این فیلم تولید مشترک ایران و چند کشور دیگه است).

این فیلم که در ادامه می خوام توضیح بدم چرا بنظرم یک شاهکار تمام عیاره، چند هفته ی پیش در شبکه ی آرته پخش شد و صرفا تا چند روز آینده از طریق این لینک در دسترس قرار داره. البته نکته ای که وجود داره اینه که برای دیدن فیلم از ایران، حتما باید از قندشکن هایی استفاده کنید که از طریق سرور آلمان یا فرانسه متصل شده باشن.

راستش من دید دوگانه ای نسبت به جشنواره ها دارم. یعنی در بسیاری از موارد، بنظر می رسه فیلم ها صرفا به دلیل مسایل سیاسی و پرداختن به ترند های روز در جشنواره ها جایزه می گیرن (یا شاید هم من متوجه ارزش های والای هنری این فیلم ها نمیشم). اما از طرف دیگه طبیعتا خیلی وقت ها هم این جشنواره ها واقعا از آثاری تقدیر می کنن که به لحاظ ارزش های هنری آثار مهم و قابل تاملی هستن.

رادیوگرافی یک خانواده از نظر من قطعا در دسته ی دوم قرار می گیره و تصور می کنم، خصوصا برای افرادی که به تاریخ معاصر ایران، یعنی از پیش از انقلاب تا پس از انقلاب و تقابل سنت و مدرنیته در زندگی ایرانیان علاقه مند هستن، این مستند حکم یک جواهر رو داره.

توجه: ادامه ی این یادداشت ممکن است بخش هایی از داستان را لو بدهد.

به طور خلاصه، فیلم داستان یک خانواده ی سه نفره، شامل موسیو (دکتر حسین خسروانی)، طاهی (طاهره شرکا) و فیروزه خسروانی است. راوی داستان هم، خود کارگردان، یعنی فیروزه است.

عکس های رادیوگرافی (رادیولوژی) برای نشان دادن درون بدن انسان به کار می روند. رادیوگرافی یک خانواده هم همان گونه که از اسمش پیداست، به نشان دادن جزییات و روابط درونی یک خانواده می پردازد و از مجرای این ماجرا، به نوعی وقایع یک دوره ی تاریخی در ایران را بررسی می کند.

البته فیلم اصلا به حد یک روایت صرفا تاریخی تنزل پیدا نمی کند و در گوشه گوشه ی اثر، وسواس و توجه به جزییات و شناخت مدیوم سینما دیده می شود.

رادیوگرافی، اشاره ای هم به مشکل کمر طاهی دارد. مشکلی که در جریان اسکی برای اولین بار رخ می دهد و با تاکید دوباره بر این اتفاق در زمان زایمان طاهی و در تذکر موسیو به طاهی در زمان تظاهرات، ذهن مخاطب را برای ارجاع پایانی، یعنی شرایط کمر طاهی در سکانس پایانی فیلم و تصویر پیش از تیتراژ از کمر طاهی آماده می شود.

فیلم رادیوگرافی یک خانواده از یک پلان غریب از یک سالن بزرگ (که بعدا مشخص می شود سالن خانه ی موسیو و طاهی در ایران است) آغاز می شود.

همین سالن و همین حرکت رو به جلوی دوربین در طول فیلم بارها و بارها، با میزانسن ها و دکور و نور و رنگ های مختلف تکرار می شود که ضمن اینکه هر کدام از این صحنه ها داری المان های متعددی هستد که به روایت داستان کمک می کنند، فضاسازی فوق العاده ای از داستان ایجاد می کنند و به ذهن مخاطب برای لحظاتی استراحت می دهند.

از طرفی حرکت دوربین، نوع رنگ آمیزی صحنه و طراحی آن به قدری درست و حیرت انگیز انجام شده که کاملا به عنوان یک المان بصری، برای بخش هایی از داستان که نمای تصویری وجود ندارد، تصویر ایجاد کرده است.

به بیان دیگر، فیروزه خسروانی با تقلیل دادن داستان اختلافات و روابط این خانواده به روابطشان با اجسام خانه، با تغییر و جابه جایی اجسام خانه، به خوبی داستان این خانواده را روایت می کند.

در طول این فیلم، خط سیر داستان از غلبه ی موسیو بر طاهی شروع می شود و تا غلبه ی طاهی بر موسیو ادامه پیدا می کند. حتی نویسنده تلاش کرده دقیقا همان واژه ها که برای نشان دادن غلبه ی موسیو بر طاهی انتخاب کرده را برای طرف مقابل هم انتخاب کند.

اولین دیالوگ فیلم که بعدها می فهمیم از زبان فیروزه بیان می شود، انقدر خاص هست که از همان لحظه ی اول مخاطب را با خود همراه کند: مادر با عکس پدر ازدواج کرد.

صدای موسیقی پیانویی که رِنگ "بادا بادا" را اجرا می کند به گوش می رسد. اما از همین ابتدای کار یک  نکته ی مهم وجود دارد. (فارغ از اینکه در همون لحظه درون سالن خانه داریم پیانو را می بینیم و به طور کلی در طول فیلمنامه پیانو به موتیفی برای نشان دادن فضای غربی تفکرات موسیو بدل می شود) این "بادا بادا بیا"، شاد نیست! من اصلا موسیقی بلد نیستم، ولی تصورم این است که در ریتم و دستگاهی نواخته می شود  که بادا بادا در حالت معمول اجرا نمی شود.  

کارگردان و تدوینگر توانسته اند با انتخاب عکس های درست و استفاده از ریتم حساب شده، به گونه ای عکس های صحنه ی عقد را کنار هم بگذارند که انگار با تصاویری دکوپاژ شده طرفیم. پس از آنکه حسین از داستان عاشق شدنش می گوید، نریشن از داستان رفتن و ماجرای استفتا ازآیت الله خویی درباره ی سفر به خارج از جهان سوال می پرسد و اینکه حسین خسروانی خیلی به رعایت مسایل شرعیه مقید نیست. در حقیقت فیلمساز از همان دقایق اول، مساله ی کلی فیلم را با مخاطب به اشتراک می گذارد. تمام فیلم درباره ی این تقابل است که به عقیده ی دخترشان، در میانه های فیلم، یعنی اوایل دهه ی پنجاه حد تعادل گرفت و پس از آن دوباره از تعادل خارج شد و یک طرف ماجرا نظرش را به طرف دیگر تحمیل کرد. البته هوشمندی فیلمساز این است که دقیقا این جمله را نمی گوید و با تکیه بر تعریف کردن اتفاقات، این نتیجه گیری را در ذهن مخاطب ایجاد می کند.

گفتنی درباره ی فیلم بسیار است. اما ترجیح می دهم بیش از این حوصله ی آدم ها را سرنبرم و به جزییات تکنیکی فیلم نپردازم. جزییاتی که به نظر شخصی من، این اثر رو به یکی از بهترین فیلم های این سال های سینمای ایران تبدیل می کنه.

اما اگر بخوام به چیزهایی که با دیدن این فیلم بهشون توجه کردم اشاره کنم:

  • نوع اسم گذاری شون برای هم (طاهی یک اسم تک سیلابیه که از اسم طاهره اومده و ما ندیدیم جایی طاهره بگه اون جوری صداش کنه، اما موسیو دوست داره اینجوری صداش کنه. اما حسین به طاهی می گه موسیو صداش کنه)
  • ریشه دار بودن تفاوت ها (چگونگی اشاره به عکس های خانوادگی موسیو و روابطش با دختران همکلاسی اش)
  • نشانه گذاری عکس های پاره شده، خیلی پیش از آنکه ماجرای این عکس های پاره شده توضیح داده بشه
  • صداگذاری اثر، چه وقتی اتفاقاتی رو نمی بینم و صداشون رو می شنویم و چه وقتی می بینیم، اما حسشون رو با صدا گذاری تغییر می ده (مثلا نوع صدای شلیک تیر خانم های چادری در اواخر فیلم)
  • ترد شدگی بخشی از جامعه ی ایران تا پیش از انقلاب 57 و پاسخ این ترد شدگان به مدرنیته ی ظاهری
  • به درستی تصویر صورت دختر بچه در سالن بزرگ خانه هرگز دقیق دیده نمیشه
  • تصاویری که به عنوان مریدان شریعتی انتخاب شده چقدر هوشمندانه است
  • کلا چقدر تصاویر آرشیوی فیلم خووووبه
  • چگونگی تغییر فصل ها (بخش ها) ی مختلف فیلم به وسیله ی نمای سالن بزرگ خانه
  • زبان موسیو و طاهی در طول فیلم چگونه تغییر می کنه، چه حجمی از واژه های موسیو فرانسه است و چه حد از واژه های طاهی عربی
  • فیلم همیشه سعی می کنه ذهن مخاطبش رو به کار بگیره (مثلا شما صدای پاره شدن کاغذ ها رو می شنوید، حدس می زنید، انقد حدس می زنید تا بلاخره فیروزه بگه قضیه چیه)
  • چقدر تصویر کامل کردن عکس های پاره شده، تصویر خوبیه و می تونه مارو یاد تمرین هایی بندازه که به بچه ها می دن که مثلا یک شکل رو با نقاشی کامل کنن و ...
  • مطمئنا "ای لشکر صاحب زمانی" که به این شکل با پیانو زده میشه، معنای بسیار متفاوتی با معنای "ای لشکر صاحب زمان" اصلی داره.
  • چطور فیروزه در لحظات پایانی فیلم با ابراز علاقه اش به دعا خواندن مادر، فضای کاملا منفی ای که با روایت خودش از سال های دهه شصت مادرش به وجود آورده رو تعدیل می کنه.
  • "من خوابیدم، وقتی بیدار شدم پدر پیر شده بود" (این جمله عین جمله ی اول فیلم، می تونه آدم رو حیرت زده کنه، از بس که دقیق نوشته شده و می تونه زیرمتن داشته باشه).
  • تصویر سوختن عکس موسیو و طاهی که در اون شادن و کنارهم هستن به عنوان نمود بصری مرگ
  • سکانس یکی مونده به آخر و خوابیدن دختر بچه روی مبل و پای میزی که شمعدون و خرما روی اون هست و عکس فیروزه و پدرش به دیوار نصب شده است، نریشن می گوید: " من بزرگ شدم، اما فیروزه توی قاب برای همیشه تووی دست های موسیو جا خوش کرد و همونجا موند".
  • دعا کردن طاهی در پلان پایانی فیلم (قبلا فیروزه گفته بود که این کار رو خیلی دوست داره)
  • بعد از تیتراژ دوربین چه طور با دایره وار گشتن دور دختربچه ای که داره عکس های پاره شده رو کامل می کنه، به سیکل دایره وار زندگی اشاره می کنه
  • البته کلا یک ایرادی که با فیلم دارم، بحث اخلاقی ماجراست. آیا طاهره می خواد تصاویر بی حجابش رو امروز ما ببینیم؟!
  • نکته ی دیگه اینه که پلان پایانی فیلم از نظر برخی مستدسازان مشکل بزرگی داره. زیادی حساب شده است. یعنی در حقیقت، کاملا داره طبق فیلمنامه پیش میره. اگر همه چیز در این فیلم انقد حساب شده است، یعنی آیا ممکنه حقایق مهمی در طول این فیلم مستند جعل شده باشه؟

در پایان فقط میتونم یک خدا قوت جانانه به تمامی تیم رادیوگرافی یک خانواده و خصوصا کارگردان و نویسنده اش، فیروزه خسروانی بگم.

پی نوشت: در پست قبلی گفته بودم که می خوام اطلاعات بخش "درباره ی من" رو از بیخ و بن تغییر بدم. ولی راستش هنوز انقدر ذهنم رو نتونستم جمع و جور کنم که متن جدید بنویسم. صرفا اینجا هم باز این مطلب رو برای خودم تکرار می کنم تا سعید تنبل بازی درنیاره! و از زیر کار در نره.

ایشالا به زودی به روزرسانی در این زمینه انجام میشه.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سعید مولایی

راه حل من برای فراموشی فیلم تنت (Tenet) یا پیشنهاد چند فیلم برای دیدن و فراموشی تنت

بعد از کمی تا قسمتی حرص خوردن به خاطر فیلم تنت که در این یادداشت بهش پرداختم، بر حسب یک اتفاق، یک مجموعه فیلم مستند جالب پیدا کردم که باعث شد کمی اعصابم آروم شه.

فرحناز شریفی، یکی از مستند سازهای خوب کشورمونه که تعدادی از آثارش واقعا ارزش دیدن داره. مثلا خاطرات انقلاب بهمن عاشق لیلا قطعا یکی از خلاقانه ترین روایت هاییه که تا حالا از انقلاب شده (باز کردن لینک نیاز به قندشکن داره) یا ایران در اعلان (پارت اول و پارت دوم)، راجع به تاریخچه ی تبلیغات در ایرانه و طبق گفته ی کارگردان ورژن اصلی اش نزدیک به پنجاه تا اصلاحیه خورد و عملا فیلم اصلی غیر قابل پخش شد. (متاسفانه فیلم رو نمی دونم به چه علتی از روی سایت ها برداشتن. وگرنه روی آپارات و این ور اون ور فیلم در دسترس عموم بود. در نتیجه من مجبور شدم از روی تلگرام لینک بدم)

به طور کلی سبک فیلمسازی فرحناز شریفی  نزدیک به سبک آثار محمد  رضا فرزاد هست که پیش از این و در این یادداشت ها (+ و +) بهش پرداختم و اتفاقا، معمولا نویسنده ی آثار فرحناز شریفی، خود محمد رضا فرزاد است.

خلاصه

یکی از مستند های فرحناز شریفی، ۲۱ آگهی استخدام (مشاغل اجتماعی) هست که در مجموعه ای به نام پرسه در شهر، از تلویزیون پخش شده و این قسمت ، از نظر نوع قاب بندی و ایجاد طنزی لطیف با استفاده از تصاویر، انصافا اثر جالبی است.

بعد از دیدن این قسمت کنجکاوی ام گل کرد که باقی قسمت های پرسه در شهر رو هم ببینم. این مجموعه حقیقتا یک سر و گردن از مستند های مسخره ای که این سال ها تلویزیون ایران میسازه بالاتر بود. شاهکار نبود اصلا، ولی سعی شده بود از روش های خلاقانه تری برای روایت های داستان ها استفاده بشه. یکی از خلاقانه ترین روش ها رو مثلا می تونید در مستند آلودگی هوای تهران مشاهده کنید.

جالب اینه که بسیاری از فیلمسازان شناخته شده ی امروز سینمای مستند وداستانی، در این مجموعه مشق فیلمسازی انجام دادن. مثلا شهرام مکری، آیدا پناهنده، مهدی کرم پور، لقمان خالدی، عباس امینی و ... .

بعضی از این مستند ها شاید ضعف های بسیاری داشتن، اما وجه تاریخ نگارانه ی ماجرا برای من که خیلی جالب بود.

این مجموعه تولید سال ۸۸ هست و اگر اشتباه نکنم، اولین بار سال ۹۱ از شبکه چهار سیما پخش شده. فیلم هایی نظیر استفاده از اینترنت در ایران، وبلاگ نویسی و سایر مشاغل مرتبط با اینترنت و  تلفن همراه یک معضل است یا یک فرصت؟  انگار از دل تاریخ آمده اند!

خلاصه که، مجموعه ی پرسه در شهر، شاهکار نیست. حتی عالی هم نیست. اما صرفا برای تنوع و کمک به فراموشی تنت، خوب است.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

تنت (Tenet) آقای نولان

هرچند تمام تلاشم را کرده ام که در این متن، داستان فیلم لو نرود، اما اکیدا توصیه می کنم یادداشت را پس از دیدن فیلم بخوانید. چرا که خودم هرگز تصور نمی کردم بعد از دیدن این فیلم مجبور شوم چنین یادداشتی بنویسم.

پیش از هرچیزی بهتر است به یک نکته ی مهم درباره ی نظر خودم نسبت به سینمای نولان اشاره کنم. چرا که بدون شک، تمام این متن از سلیقه ی شخصی نویسنده اش آمده و حتما دچار سوگیری است.

زمانی که دبیرستانی بودم، بخاطر فیلم اینسپشن نولان با خانواده درگیر شدم!

شاید این روزها خیلی از افراد یادشان نیاید، ولی شاید تا همین ده سال پیش دیدن فیلم های خارجی بدون سانسور حداقل برای نوجوانان راحت نبود. هم حساسیت خانواده ها بسیار بیشتر بود و هم بسیاری از نوجوان ها لپ تاپ یا کامپیوتر خانگی نداشتند. یعنی ممکن بود در خانه چنین چیزهایی باشد، اما اینکه لپ تاپ و کامپیوتر خودت باشد و بنشینی تنهایی در اتاقت و با فراغ بال فیلم ببینی به این سادگی ها نبود. من در عنفوان نوجوانی از عشاق و سینه چاکان آقای نولان بودم و حتی انقدر برای فیلم های جدید او صبر نداشتم تا کیفیت خوبشان بیاید. به محض اینکه فیلم اکران شد و نسخه ی پرده ای فیلم موجود شد، فیلم را در راه برگشت از مدرسه خریدم و به محض رسیدن خانه، مشغول دیدن فیلم شدم. هنوز فیلم درست و درمان شروع نشده بود و داشت قند در دلم آب می شد که پدرم سر رسید و گفت این چه فیلمی است که داری میبینی و بیا با هم فیلم را ببینیم.

جا دارد تاکید کنم که این چند ساله تهاجم فرهنگی خانواده ها را در نوردیده! وگرنه در آن سال ها برای بسیاری از خانواده هایی که من می شناختم دی کاپریوی اینسپشن با عموکچله ی فیلم های بزرگسالان! فرق زیادی نداشت و در هر صورت، تیکه بزرگت گوشت بود!

فیلم را هم که ندیده بودم و نمی دانستم چقدر ممکن است صحنه داشته باشد. در نتیجه فیلم را ندادم و جایتان خالی، حسابی در خانه دعوا شد و تا ماه ها از داشتن هرگونه ابزار الکترونیکی محروم شدم! (شما حساب کنید حس و حالم رو وقتی بعد ها فهمیدم فیلم تقریبا! صحنه ی خاصی نداشت. البته، تقریبا!)

 تمام این خاطره را تعریف کردم که بگویم، من از طرفداران دو آتشه ی آقای نولان بودم و اتفاقا از ماجرای دعوای اینسپشن اصلا خاطره ی بدی ندارم. چون چند وقت بعد که دزدکی توانستم فیلم را ببینم، با خودم گفتم: ارزشش رو داشت.

درباره ی سینمای آقای نولان و فیلم های اولش بحث بسیار است و موضوع امروز ما نیست. اما چیزی که مشخص است اینکه کریستوفر نولان در آثار ده ساله اخیرش، به گونه ای تلاش کرده تا شخصیت پردازی کارکتر ها و حرکت به درون عمق وجود آن ها را کنار بگذارد و ما را با خود مدیوم سینما، یعنی اکشن، حرکت و تصاویر حیرت انگیز پای پرده ی عریض بنشاند. باند صوتی فیلم ها را تا حد نهایت از صدای تیر و انفجار و افکت های صوتی تعلیق آور پر کند و به گونه از موسیقی استفاده کند که در بسیاری از لحظات این موسیقی است که سوار بر اثر است.

حال با این مقدمه می توان به نقد فیلم تنت نشست. فیلمی که به نظرم در راستای ادامه ی روند سقوط کریستوفر نولان در دره ی هالیوود است.

پیش از آغاز بحث، نیاز است اشاره کنم که باید فیلم های جدید نولان را حتما در سینما و ترجیحا پرده ی عریض دید. هرچند دانکرک را موفق شدم در یک سینمای عادی ببینم، اما با توجه به شرایط کرونا مجبور شدم تنت را روی تلویزیون ببینم. در نتیجه احتمال دارد بخشی از انتقاداتی که از فیلم می کنم، واقعا در سینمای پرده عریض نقاط ضعف نباشند.

اولین نکته ای که درباره ی تنت وجود دارد اینکه همه از داستان پیچیده ی فیلم می گویند. انصافا هم داستان پیچیده ای است. اما اگر خودتان را آماده ی چنین داستانی کرده باشید، انقدر هم در فهم خط اصلی داستان به مشکل برنمی خورید. البته این به معنای درک کردن بسیاری از رفتار ها و شخصیت ها نیست.

اصلا.

 در جای جای فیلم نولان انگار که از طریق کارکتر ها دارد با مخاطبان حرف می زند و مدام می گوید که اگر نفهمیدی و مخت سوت کشید، مهم نیست. تلاش نکن بفهمیش، سعی کن حسش کنی (یا یه چیزی توو این مایه ها) اما مشکل کار اینجاست که هرگز هیچ کدام از کارکترهایی که ما باید از مجرای آن ها با جهان آشنا شویم، تبدیل به یک کارکتر نمی شوند. همه کاملا باسمه ای و شعاری اند. هیج زیر و بمی از احساسات، زندگی، عواطف یا هرچیز مهمی از این آدم ها به ما داده نمی شود.

به همین دلیل روابط و دلایل اتفاقات هم برای مخاطب باور پذیر نیست. من واقعا نفهمیم قهرمان داستان چرا انقدر از اون خانم مو بلونده حمایت می کنه؟!

حتی بنظر میاد بر خلاف فیلم های پیشین نولان تعمدا سراغ ابرستاره های زیبا نرفته و بازیگران خیلی معمولی تری انتخاب کرده. شاید همه ی این ها رو بشه به حساب هوشمندی و خاص بودن نولان گذاشت، در اینکه بحثی نیست. اما نولان مثل برادران کوئن نیست که ادعا کنیم خواسته هجویه ای علیه هالیوود بسازد. بیشتر به نظر می رسد نولان در مسیر نامناسبی قرار گرفته. مسیری که دلیلش، سبک زندگی و فیلمسازی هالیوودی است. مسیری بدون ارتباط با مخاطبان واقعی فیلم ها.

من به عنوان یک مخاطب سینما و داستان های علمی تخیلی میدانم و می فهمم که این داستان ها عموما دارای باگ های متعدد علمی و حتی باگ در روایت داستان هستند. در نتیجه مولف با مخاطب برای ساختن جهانش چند قرارداد می گذارد و مخاطب باید عجالتا این قرار داد ها را بپذیرد تا اصلا بتواند با جهان داستان ارتباط برقرار کند. اما نکته اینجاست که این فیلم، در تمام لحظات دارد با مخاطب یک سری شرط می کند تا بتواند به ادامه ی روایت داستانش بپردازد.

خب این دیگر چه جور قصه تعریف کردنی است!  اصلا مخاطب کجای این فیلم قرار دارد. کارگردان در مقام یک معلم تعدادی درس به ما می دهد و می گوید ببین، اگر نفهمیدی ایراد نداره، فقط گوش کن! اما نه مخاطب می فهمد که این درس چه ربطی به زندگی او دارد! (مثل انتگرال که آخرش هم نفهمیدیم کجای زندگیمون به کار میاد) و نه آقا معلم اصلا فرصت مشارکتی به ما می دهد! خب من چرا باید خوشم بیاید؟

من کاملا دلیل تمهید بصری ماسک و یک دنیا نشانه گذاری مختلف فیلمنامه را می فهمم. اما یک دنیا پاردوکس در  این المان ها نهفته است. تنها دلیلی که نولان توانست داستان را تا لحظه ی آخر روایت کند این بود که هی میگفت اینو بپذیر. اینو هم بپذیر عجالتا. اینو هم بپذیر تا آخر!

خب بلاخره چه زمانی شرط و شروط داستان تمام می شود و یک روایت رها آغاز می شود؟! قطعا بسیاری من را متهم به نفهمیدم و نداستن می کنند، اما اگر می خواهیم جستجو کنیم که چرا مخاطبان به اندازه ی آثار قبلی از این فیلم خوششان نیامده، قطعا باید از همین مباحث شروع کنیم.

فیلم مملو از صحنه های بزن بزن و اکشن و بیگ پروداکشن و مناظر چشم نواز است. قطعا این صحنه ها بسیار خوب از آب درآمده اند و خب بدون شک، نولان کارگردانی فوق العاده است، اما بنظر می آید فیلم علی رغم جاه طلبی بی حد و حصرش، در حد فیلم های مسخره ی هالیوودی تنزل پیدا کرده. جایی از اصغر فرهادی می خواندم که زمانی که یک فیلم ایرانی را دیده بود، به کارگردانش گفته بود، تو همه ی این فیلم رو برای این سکانس پایانی ساختی. ما ها همه مون فیلما رو واسه چنتا سکانس که توو ذهنمون داریم می سازیم. سکانس هایی که همه ی فیلم رو میسازیم تا به اونجا برسیم.

مشخصا در این فیلم، سکانس پایانی فیلم، سکانس تعقیب و گریز در اتوبان، سکانس نفوذ به ناحیه ی معاف از مالیات و ... چنین سکانس هایی برای فیلمساز بوده اند و اتفاقا بسیار درخشان و به لحاظ بازی با فرم سینمایی، بی نظیرند. اما مشکل دقیقا اینجاست که بنظر می رسد کارگردان این تصاویر را در ذهنش دیده، اما نتوانسته برای آن یک فرم و یک داستان درست دربیاورد.

مسلما اگر کریستوفر نولان از داداشی های باشگاه های بدنسازی ایران بود و کسی می دید که دارد چنین کاری می کند، او را کنار می کشید و می گفت: داری اشتباه میزنی حاجی.

نمی دانم، شاید باشگاه های خارج هم اینجوری است، اما چون نولان این ایام کرونا نتوانسته به باشگاه مراجعه کند، در نهایت چنین اثری ساخته. اما از تمام این روده درازی ها می خواهم به این مساله برسم که:

در سینمای نولان ساختارهای غیر معمول، داستان های علمی تخیلی همه و همه دست مایه هایی بودند برای رفتن درون عمق کارکترها. اگر سکانس های پایانی اینسپشن، دی کاپریو برای حل مشکلات مجبور نبود با همسرش برخورد کند، فیلم غلط بود!‌ اهمیت کار نولان اینجا بود که با ایجاد یک جهان جذاب، بهانه ای برای رفتن به درون آدم ها پیدا می کرد. اما در فیلم های متاخر تر نولان، مهمترین نقطه ی قوت فیلم کنار رفته و فقط پوسته ای از نولان باقی مانده. نولان در ممنتو، از یک ساختار غیرمعمول و جاه طلبانه استفاه می کند. همه هم تحسینش می کنند. اما نه به این خاطر که او بلد بوده از چنین ساختاری استفاده کند. به خاطر اینکه نولان با استفاده از این ساختار، توانسته به اعماق وجود و داستان کارکتر اصلی نفوذ کند.

نکته ی دیگری که در آثار نولان مثل اینتلستلار مهم بود، آشنا کردن مخاطبان با مفاهیم پایه ی علم فیزیک بود. بخش بزرگی از رسانه ها هم، دلیل توجه ویژه ای که به فیلم نشان دادند، صرفا سینمایی نبود. بحث تا اندازه ای پابلیک ساینس هم بود و اینکه بلاخره همین که این مفاهیم به سطح مردم عادی جامعه کشیده شود، هرچند که با ساده سازی بسیار همراه باشد، اقدامی است ستودنی. چرا که درک کلی  جامعه را بالا برده و جامعه را برای مواجه با آینده آماده می کند.

اما تنت انقدر پیچیده و بعضا پرت بود! که حکم همان کلاس دیفرانسیل را داشت. هرچند بلاخره با اکران فیلم تعدادی از علاقه مندان با خواندن مباحثی در این حیطه ها اطلاعاتی کسب کردند، اما عملا، فیلم از این منظر هم توفیق زیادی کسب نکرد.

حرف برای گفتن زیاد است، اما شاید خیلی ها معتقد باشند که  برای امروز دیگر زیادی پرت و پلا گفتم.

پس عجالتا

خدا نگهدار

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

اهمیت جغرافیا در آثار اصغر فرهادی

پیش نوشت 1: متن حاضر با تمرکز بر سه فیلمی که دوباره بعد از مدت ها دیدم (جدایی، فروشنده و چهارشنبه سوری) نوشته شده، ولی در این متن اشاراتی به درباره ی الی هم خواهد شد. هرچند که مطمن نیستم چقدر حافظه ی داغون من درباره ی فیلم هایی که سال ها پیش دیده قابل استناد باشه.

پیش نوشت ۲: چون در ادامه کمتر انتقادی به فیلم های فرهادی می کنم و شاید متن مقداری ستایش آمیز به نظر بیاد، جا داره تاکید کنم که من نه تنها از شیفتگان سینمای فرهادی نیستم، که اتفاقا از سینمای فرهادی بدم میاد. (دلیلش کاملا سلیقه ای است)

پیش نوشت ۳: تصور نمی کنم اگر علاقه مند به سینما نیستید،‌ این یادداشت کوچکترین جذابیتی براتون داشته باشه.

این یادداشت بخش های مهمی از داستان این فیلم ها را لو خواهد داد.

چهارشنبه سوری، داستان خیانت حمید فرخ نژاد به همسرش، هدیه تهرانی است. خیانتی که ضلع دیگر آن را پانته آ بهرام بازی می کند. اما این داستان هرگز امکان رخ دادن نداشت، اگر فرخ نژاد و بهرام همسایه نبودند. این فیلم هرگز متریال کافی برای تعریف داستان نداشت، اگر هدیه تهرانی نمی توانست از راه دریچه ی حمام صدای منزل پانته آ بهرام را به شکلی غیردقیق بشنود.

فیلمنامه نویس تمام مدت فیلم با المان های مختلفی بازی می کند که همه ریشه در موقعیت جغرافیایی وقوع داستان، یعنی همسایه بودن این دو خانه دارد. از ماجرای ورود ترانه علیدوستی به خانه تا آرایشگاه رفتن و ماجرای دروغ بلیط هواپیما و ... همه استفاده ی درست از جغرافیای داستان است.

جدایی نادر از سیمین، از یک پیرنگ اصلی تشکیل شده است. ادعا شده پیمان معادی، ساره بیات را هل داده و ساره بیات به همین دلیل، فرزند در شکمش را از دست داده است.

اینجا حتی نوع معماری ساختمان هم در تعریف داستان نقش ایفا می کند. خانه دورتا دور یک نورگیر بنا شده و نقاط مختلف خانه از این طریق به هم دید دارند. بسیاری از نگاه های کارکتر های فیلم که بینشان رد و بدل می شود، از طریق همین نوع خاص معماری است. حتی شاید بتوان ماجرای شنیدن حرف های ساره بیات توسط پیمان معادی را بی ارتباط با نوع معماری و جغرافیای داستان ندید.

فیلمنامه نویس حتی از قدیمی بودن آپارتمان و عدم وجود آسانسور و فرهنگ آپارتمان نشینی سنتی تر ایرانی (خیلی در آپارتمان های امروزی مرسوم نیست که همسایه ها انقدر صمیمی باشن، البته باز هم بستگی داره به ساختمون و هماسیه ها) برای تعریف  داستان بهره برده.

اگر ساختمون آسانسور داشت دیگه دختر بچه آشغال رو روی پله ها نمی کشید، پله ها کثیف نمی شد، همسایه اعتراض نمی کرد، ساره بیات مجبور نمی شد زمین رو تمیز کنه و در نهایت، روی زمین خیس لیز بخوره و احتمالا، بچه اش سقط بشه.

فیلم های فرهادی همین قدر کنترل شده و مهندسی شدن و دقیقا از هر المانی برای پیشبرد داستان استفاده می کنن.

در فیلم فروشنده هم، خانه ای که در ابتدا در حال فرو ریختنه و زوجی که مجبور میشن از خونه ی خوب خودشون، به یک بالا پشت بوم و یک خانه ی کوچیک نامناسب نقل مکان کنند، مشخصا تاکید زیادی روی جغرافیای داستان داره و اصلا در یک پنت هاوس اعیانی چنین داستانی امکان وقوع نداشت. خانه باید این می بود تا به داستان بخورد. اصلا پیرنگ اصلی داستان برپایه ی اهمیت جغرافیا و مکان در این فیلم است.

نکته ی مهمی که در تمامی این آثار وجود دارد، موضوع جا به جایی و تغییر موقعیت فیزیکی است. در چهارشنبه سوری، خانواده قصد سفر به دوبی را دارند و مشغول خانه تکانی اند.

در درباره ی الی، کارکترها به سفر رفته اند و در ویلایی مخروبه در کنار دریای خزر اقامت دارند.

در فیلم جدایی نادر از سیمین، سیمین قصد دارد به همراه خانواده اش مهاجرت کند.

در فروشنده خانه ای ترک برداشته و در حال ریختن است. لذا مرد و زن مجبور به اقامت در مکان دیگری می شوند.

ناگفته پیداست که در تمامی موارد بالا، اتفاقی فراتر از یک تغییر موقعیت جغرافیایی در جریان است و در حقیقت به شکلی استعاری، همه ی این موارد نمادی از تغییر فاز داستان است.

در پایان باید گفت، فرهادی نه تنها یکی از بهترین کارگردانان و فیلمنامه نویسان ایران محسوب می شود، که بنظر بنده در سطح جهان یکی از بهترین هاست و دلیل بسیاری از جوایزش ( شاید استثناهایی نظیر جوایز فیلم فروشنده هم وجود داشته باشند ) سطح متفاوت آثاراو از سایرین است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید مولایی

ماندگاری گوزن ها، ماندگاری چپ در ایران

انتخاب مجدد گوزن ها درسال ۹۸ از سوی منتقدان (پیش از این در سال ۸۸ هم در نظرسنجی مجله فیلم از منتقدان سینمای ایران به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران انتخاب شده بود) بحث های زیادی ایجاد شد. (اگر کمی می خواید از حاشیه ها بدونید شاید این قسمت از پادکست ابدیت و یک روز براتون جالب باشه.)

حقیقتا دوباره دیدن این فیلم برای من این سوال رو ایجاد کرد چه طوری چنین فیلم شعاری (یه لحظاتی احساس می کردم نویسنده و کارگردان اثر استاد ایرج ملکیه!) عنوان بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران رو، اون هم نه توسط مخاطبین و افرادی که شناختی از سینما ندارن، بلکه توسط افرادی که حرفه شون نوشتن و نقد سینماییه بدست اورده؟

این یادداشت در ادامه داستان فیلم را لو خواهد داد. پس اگر تا بحال فیلم را ندیده اید حتما از شما دعوت می کنم پیش از خواندن ادامه ی متن گوزن ها را تماشا کنید.

داستان فیلم درباره ی قدرت، جوانی با عینک (به مثابه چریک های چپ) و کیف بدست است که به نظر می آید در جریان دزدی از یک بانک زخمی شده. او به سید، دوست دوران دبیرستانش پناه می آورد. سید که در گذشته پسری لوتی بوده، امروز به مردی بنگی بدل شده که برای مردن لحظه شماری می کند. بعد از کنار هم قرار گرفتن قدرت و سید (اسامی همین قدر شعاری و نمادین انتخاب شدن) سید دچار تغییر می شود، او در برابر نظمی که در آن زندگی می کند، دست به عصیان می زند. مواد فروش را می کشد، صاحب خانه را در اتحاد با سایر همسایه ها زیربار کتک می گیرند و در پایان، تیر می خورد و در کنار قدرت، با هم می میرند.

بنظرم پیش از طرح بحث بهتر است لحظاتی از داستان را هایلایت کنیم.

فاطی، نامزد سید به قدرت می گوید ایکاش یه یخچال داشتیم. قدرت می گوید چرا با همسایه ها پول نمیزارید روی هم و یه یخچال مشترک نمی خرید؟

ظلم و ستم صاحب خانه بر مردم فقیر و نحوه ی برخورد قشر بورژوا در تقسیم گوشت بین مردم به تحقیر آمیز کننده ترین شکل ممکن به نمایش درمی آید.

متحد نبودن مردم در برخورد با صاحب خانه (یکی بنگیه، یکی افسره و می گه به من مربوط نیست، زن یکی ارتباط پنهانی داره با صاحب خونه و ازش طرفداری می کنه و ...)

خود داستان ظاهرا حرف خاصی برای گفتن ندارد، ولی کلی فرامتن دارد. در زمان اکران فیلم معروف بود که گوزن ها اشاره به طرح مشهور گوزن های بیژن جزنی به مناسبت واقعه ی سیاهکل دارد. از طرفی چریک های فدایی معروف بودن به رابین هود بازی، یعنی اینکه پول می دزدیدن و بین مردم پخش می کردن. پایان فیلم هم با دستور ساواک به کلی عوض میشه و اصلا سینما رکس آبادان در جریان این فیلم آتیش میگیره.خلاصه، برای اینکه بفهمیم گوزن ها چرا در زمان خود انقدر فیلم مهمی بوده شاید بد نباشه این یادداشت مجله فیلم رو بخونیم:

گوزنها یکی از فیلمهای جنجالی و بحث انگیز زمان خود است. جنجال به سبب محتوای سیاسی منتسب به آن، و تغییر و حذف چند قسمت از فیلم، از جمله پایان آن، به هنگام نمایش عمومی در زمان رژیم گذشته پدید آمد و بحث انگیزی از ویژگیهای همیشگی فیلمهای کیمیایی بوده است. نسخه اصلی فیلم، در سومین جشنواره جهانی فیلم تهران به نمایش در آمده بود (و بهروز وثوقی جایزه نخست بازیگری جشنواره را گرفت) بنابراین وقتی نسخه تغییر یافته گوزنها به نمایش درآمد، مثل همیشه این موضوع دهان به دهان گشت و بیننده در نمایش عمومی، با گوزنها به عنوان فیلمی روبرو شد که معنای اصلی نه در آنچه می بیند، بلکه در آن قسمتهایی است که ندیده است! میوه ممنوعه نیز، همیشه جاذبه داشته و کیمیایی هم هیچگاه بدش نیامده که تماشاگرش در مواجهه با هر فیلم او بداند که چند صحنه از فیلمش سانسور شده و یا موضوعی در آن، به اجبار تغییر یافته است. فیلم، می تواند با تمثیلهایش، علاوه بر آنچه در ظاهر می گذرد، معنای دوم هم داشته باشد. قدرت زخمی که پس از نگاه به بی تفاوتی شاگردهای مدرسه سابق خودش، خونش را به دیوار مدرسه می مالد. سید، جوان برومند دیروز که امروز مرد ضعیف و درمانده ای شده. قدرت آگاه (با آن عینکش)، سید را نسبت به موقعیتش و منجلابی که در آن غرق شده آگاه می کند و او را علیه مسبب بدبختی های خود و دیگران (اصغر قاچاقچی) می شوراند. اما همه این تمثیلها در تن دادن کیمیایی به تغییر پایان فیلمش به آن صورت، رنگ می بازد. اگر در معنای آن تمثیلها تعهدی نهفته است، آن "پایان خوش" چیست؟ همینجا باید یادآور شد که انتساب هرگونه "به تمسخر گرفتن پایان خوش با آن صحنه پایان فیلم"، مردود است. گوزنها در شکل کنونیش، که همان فصل پایان نخستین نسخه را نیز در انتها دارد، نوشداروی پس از مرگ سهراب است اما به سبب بار عاطفی قوی فیلم و احاطه ای که کیمیایی بر تکنیک دارد، فیلمی گرم و دلنشین است. این جذابیت نه به جهت بار سیاسی فیلم، که هم چنان که گفته شد، به دلیل غلبه ایست که فیلم بر عاطفه تماشاگر می کند

اما مشکل اینجاست که چرا گوزن ها هنوز هم فیلم مهمی است؟

چند وقت قبل برای یک ارایه مجبور بودم راجع به نقد مارکسیستی بخونم و تحقیق کنم. حقیقتا نقد به اصطلاح مارکسیستی ما، صرفا یک نقد عقب افتاده و سطحی از بخشی از تفکرات مارکسه.

در صورتی که خود منتقدان چپ اروپایی هم دیگه اونجوری نگاه نمیکردن. (مکتب فرانکفورتی ها، آلتوسر و جرج لوکاچ رو به عنوان آدم های مختلفی از جریان نقد مارکسیستی ببینید و مقایسه شون کنید با مهمترین تئوریسین تفکرات مارکسیستی در ایران، یعنی احسان طبری)

جالب اینه که شما هنوز رگه های واضحی از اون تفکرات رو حتی در انتخاب کلمات جریان نقد امروز سینمای ایران می بینید. (به حرف های جواد طوسی در تحلیل گوزن ها در خانه سینما دقت کنید)

هر آن چیزی که امثال شریعتی و آل احمد برای جامعه ی ما توضیح می دادن، صرفا روایتی دم دستی از تفکرات مارکسیستی بود. متاسفانه شما امروز از نظرات اقتصادی مردم تا نوع نظر دادنشون درباره ی هنر، هنوز نفوذ این تفکرات رو می بینید.

اما مساله و دغدغه ی این یادداشت هیچ کدوم از این ها نبوده و نیست.

مساله اینجاست که اگر جامعه و حتی طبقه ی روشنفکری ایران امروز، پذیرای این حرف ها نبود، آیا این حرف ها می تونست انقدر امروز قدرتمند و ریشه دار باشه؟

دغدغه اینجاست که کمونیست حداقل از دهه ی نود میلادی در بخش بزرگی از جهان نابود شده، ولی در ذهنیت بسیاری از مردم و به اصطلاح روشنفکران ایرانی هنوز باقی است.

آیا این مساله خطرناک نیست؟

پی نوشت: حواسم هست که در این پست نوشته بودم که درباره ی دلایل موفقیت سریال بچه مهندس خواهم نوشت. به محض اینکه سرم کمی خلوت بشه حتما اینکار رو خواهم کرد. اما نکته این یادداشت هم کاملا در راستای یادداشت بچه مهندس قابل دسته بندیه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

مستند فالگوش

کرونا هر خیر و برکتی که نداشت، باعث شد یه عالمه کتاب و فیلم و تور مجازی موزه ها به رایگان در دسترس مردم قرار بگیره. (صدقه سری این قضیه قبلا درباره ی تاتر سالگشتگی نوشتم)

جشنواره فیلم برلین هم به همین مناسب، ده روز رو به مرور سینمای ایران اختصاص داده. بسیاری از فیلم هایی که نشون دادن رو از هرجایی میشه دانلود کرد و دید.

ولی چندتاشون تا حالا در دسترس عموم نبوده. مثلا مستند فریاد رو به باد که در این پست هم یادداشتی دربارش نوشته بودم.

یکی از بهترین فیلم هایی که در این چند وقته دیدم، بدون شک مستند فالگوشه. آرشیو بی نظیر با یک تدوین خوب و یک روایت درست تونسته خوانشی از انقلاب و از قاب سینما، دوربین ها و راش ها برامون تعریف کنه که بسیار جالبه.

فالگوش یک مستند مستقله و انصافا جهت گیری آشکار سیاسی نداره، چیزی که در دنیای فیلم مستند کمتر پیدا میشه.

 اگر  علاقه ای به دیدن روایت های کمتر گفته شده از انقلاب ۵۷ دارید، فالگوش رو به هیچ وجه از دست ندید. محمد رضا فرزاد که اینجا درباره ی مستند گو و گور ازش نوشته بودم، در پژوهش و گسترش روایت های آرشیوی از اون دوره ی ایران، بی نظیره و از متن و فیلمنامه ی چفت و بست دارش، می شه فهمید که چرا برلین این فیلم رو انتخاب کرده.

پانوشت: برای دیدن فیلم ها به قند شکن! مجهز باشیدwink

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

طلا

بزارید همین اول سلیقه ی خودم رو بگم تادر ادامه اگر جایی چیزی نوشتم، بتونیم فرق سلیقه ی شخصی و مشکلات روایی فیلم رو متوجه بشیم.

بیش از یکساله که منتظر اومدن فیلم هستم و به خاطر اینکه فیلمسازش رو کاربلد می دونم، برام یکی از کنجکاوی برانگیزترین فیلم های امسال بود. البته علی رغم اینکه معمولا خلاصه قصه ها رو چک میکنم، این بار چک نکردم که ایکاش میکردم!


شاید اگر چک میکردم، هرگز فیلم رو نمی دیدم یا حداقل لحظه شماری نمیکردم برای دیدنش.
فیلمساز داستان شخصیت هاش رو لید میکنه تا اوج بدبختی. من نمی گم زندگی واقعی گاهی، تازه گاهی، نه همیشه، اینجوری نیست.
ولی سلیقه ی من اینجور فیلم ها نیست. 
حتی خود شهبازی در اولین فیلمش نفس عمیق که به مراتب فیلمی مهمتر، اما با ساختی بسیار ضعیف تر بود، نگاهی به این شدت رو نداشت و رفته رفته در اثارش این مساله شدت پیدا کرد.
شاید بشه مهمترین نمونه ی این نوع نگاه در سینمای ایران رو اصغر فرهادی دونست
البته تنها ایرانی ها در این مسیر حرکت نمی کنن. امسال فیلم انگل، نمونه ی عالیه این نوع جهان بینی دز سینمای جهان بود.

حالا و بعد از گفتن این مقدمه، میشه به خود فیلم پرداخت. با ذکر این نکته که چون اسم کارکتر ها یادم نمی مونه، در ادامه از اسم بازیگرانشون بجای شخصیت ها استفاده میکنم.

این یادداشت در ادامه داستان فیلم را لو خواهد داد.
فیلم داستان چهار جوان را تعریف میکند که بنظر دو زوج دوس پسر، دوس دخترند. (برای این میگم بنظر، چون هیچ جا به نوع رابطه ی مهرداد صدیقیان و طناز طباطبایی نمیشه. البته این مساله تغییری هم در داستان نمی دهد)
این چند جوان تصمیم میگیرند مغازه ی سوپی بزنند. نگار جواهریان می گوید در این شراکت نخواهد بود، اما تمام تلاشش را می کند دوس پسرش که برای شراکت نیازمند پول است را کمک کند، چرا که هومن سیدی به تازگی کارش را از دست داده.
نکته ی مهم اینجاست که هومن سیدی در قیاث با سه نفر دیگر از سطح مالی بسیار پایین تری بخوردار است و با آن ها هم طبقه نیست.

ابتدایی ترین نکته ای که به عنوان مشکل فیلمنامه به آن برخورد می کنیم، این اصرار عجیب برای اجاره کردن دقیقا همین مغازه است. به اعتقادم بهتر است قبل از نوشتن فیلمنامه نویس دوری در بنگاه های معاملات املاک بزند.

تصور می کنم که متوجه می شود مرکز شهر تهران، تنها یک مغازه ی این اندازه ای ندارد! و سوژه ها اگر از حداقل دانایی برخورد باشند (بیاید تصور کنیم که برخوردار هستند، چرا که واقعا نمی تونم بپذیرم که یک ساعت و نیم وقتم رو تلف دیدن یک مشت احمق کردم) می گردند و جایی را پیدا می کنند که بتوانند با صاحب ملک کنار بیایند.

در کل بنظر میاد این ۴ نفر مجموعه ی بدبختی های عالم سرشان می آید. من می فهمم که در زندگی گاهی اوضاع شاید به همین بدی باشد. ولی اجازه بدهید این حد از مجموعه ی بدبیاری ها و تصمیمات غیر منطقی را به گردن ضعف فیلمنامه بیاندازم.

فیلمساز برای رسیدن به پایان اش، همه را مهندسی کرده. البته مشکل مهندسی شدنه نیست. هر فیلم خوبی مهندسی می شود. اما در فیلم های متوسط، این مهندسی شدنه خیلی روو اتفاق می افتد. انگار که چشمه ی خلاقیت فیلمساز خشکیده و صرفا سعی می کند با تکنیک مقهورمان کند.

نوع تقطیع پلان ها، کارگردانی و تصویر برداری عالی است و حکایت از حضور یک کارگردان با تجربه دارد.

فیلم در توضیح قصه با تصویر، به خوبی عمل می کند. از سکانس حرف زدن طناز طباطبایی و حضور هومن سیدی دردستشویی و کشیدن سیفون!‌ بگیرید تا هزار و یک جای دیگر.

 لحظه ای که نگار جواهریان می فهمد هومن سیدی به او دروغ گفته، فوق العاده است.

با دیدن این پلان تنش و حجم بالایی از احساسات متناقض در وجود آدم برانگیخته می شود.

اما کمی بعدش حال گیری بود! این چه واکنشی بود جواهریان به سیدی نشون داد! نمی گم باید داد و هورا می کرد یا هرچی، بحثم سر اینه که فیلم ساخته شده تا نگار جواهریان همه چیزش رو جز یه بچه ی به اصطلاح حروم زاده از دست بده!‌

تازه همون هم بی منطقه!‌ نگران جواهریانی که برای کورتاژ به طناز طباطبایی زنگ میزنه، چطور می خواد یه بابا واسه این بچه جور کنه؟ فامیل، دوست و آشنا، مادرش، پدربزرگش، چیزی نمی گن بهش؟

اون وقت جواهریان هم واسه خودش میره مغازه ی سوپی دوستاش.

اصن بابابزرگه مگه شکایت نکرد. هومن سیدی هم که متواریه، تکنیکالی پلیس باید پیگیر ماجرا بشه و خب با کمی تحقیق می فهمه که هومن سیدی و جواهریان با هم بودن. توو فیلم  دوربین پاساژ هم که تصویر هومن سیدی معلومه!‌

خب الان پلیس رو خنگ فرض کردن یا مخاطبا رو؟

بیشتر به نظر میاد کل داستان شکل گرفته تا در قالب یک پایان تمثیلی، به روایت فیلمساز از زندگی برسیم. این اصلا بد نیست که ما به همچین روایتی برسیم.

اونجایی اش بده که فیلمساز به ما توهین می کنه و از هر رابطه ی علی و معلولی  نادرستی برای رسیدن به پایان مورد نظرش استفاده کنه.

در نهایت میشه گفت طلا، خصوصا برای افرادی که به سینمای به اصطلاح اجتماعی این دو دهه ی اخیر ایران علاقه دارن، احتمالا فیلم خوب و قابل دیدنی خواهد بود.

فیلمی با کارگردانی عالی و فیلمنامه ی متوسط.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

knives out

بلاخره پس از یه عالمه فیلم غیرقابل تحمل ، امشب یه فیلم قابل تحمل دیدم.

فقط در این حد ،نه بیشتر، قابل تحمل و مناسب برای وقت گذرونی ، همین!

نکته ی جالب ابتدایی شاید مهندسی شدن نشانه هاست. البته که در این نوع فیلم ها که کاراگاهی دنبال قاتل میگرده این قضیه کامل روال معمولی داره

ولی دقیقا به همین دلایل این فیلما کلا جز اینکه هدف گیشه داشته باشن ، معمولا خیلی مهم نیستن.

نمی دونم چقدر  برای بقیه قابل فهم بود ، ولی خیلی از غافلگیری های فیلم برای من خیلی روو بود.

به دو دلیل ، طبیعتا دلیل اولش اینه که مخاطب فیلم بین انقدر فیلمای این شکلی دیده که براش عادیه و می دونه چه چیزی رو باید اون وسط ببینه

دلیل دوم اینکه فیلم داشت به درستی نشانه گذاری می کرد.

اما مشکلم اینجا نیست.

مشکلم از زاویه ی عمدتا لو انگل ، خوشگل و سیگار دود کننده و پر ابهت کارآگاه شروع میشه و به رابطه ی عامه پسندش با دختر خدمتکار ختم میشه.

به لحاظ فنی ، دختر نماینده ی مخطبانه ، مخاطب با اون همذات پنداری می کنه و احتمالا مخاطب های کند ذهن ، همون سوال هایی رو از کارآگاه می پرسن که دختر آخر فیلم پرسید!

مشکل همینجاست

انگار فیلم رو برای یه مشت کند ذهن ساختن

حتی نوع تعلیق فیلم هم از همین جنسه.

خلاصه ، به عنوان فیلم گیشه

اگر به شعورتون توهین نکنه ، می تونه فیلم بدی نباشه

البته به شرطی که از همین الان با این قضیه کنار بیاید که فیلمنامه نویس برای اینکه بتونه یه بهونه برای راستگویی خدمتکار درست کنه ، دست به دامن بیماری نادر! تگری زدن خدمتکار وقت دروغ گفتن اش شده.

تخیل عه فیلمسازه

درست

ولی آدم نباید ضعف های تکنیکی اش رو انقد بد ماله بکشه!

نه واقعا؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی