از من بپرسید!

حقیقت اینه که دنیا پر از سوالای بی جوابه و من دربه در دنبال پیدا کردن جواب این سوالام، این وبلاگ رو درست کردم تا با هم دنبال جوابای سوالای بی جواب بگردیم

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنوشته» ثبت شده است

جستار نویسی ، این هم مثالی دیگر و از دو که حرف می زنم ، از چه حرف می زنم

چند وقتی هست که درباره ی جستار و جستار نویسی ،  خصوصا در بین بلاگرها زیاد میشه شنید

به همین دلیل کنجکاوی ام گل کرد که برم ببینم این جستار چیه که همه ازش حرف میزنن

چون همیشه با تعریف کلاسیک واژه ها مشکل داشتم ، از تعریف جستار میگذرم

ولی اگر دنبال تعریف اون هستید مطمئنم که با یک گوگل کردن ساده به جواب های مناسبی خواهید رسید

دیوید فاستر والاس ، یکی از شاخص ترین جستارنویس های عصر حاضره (البته الان دیگه نیست!😁 خود والاس هم گوگل کنید بی زحمت)

والاس از زندگی عادی و عموما کسالت بار ما آدم ها میگه و این مساله به خودی خود جستارهاش رو قابل لمس و مملو از جزییات می کنه.

جستار هایی که با لهجه ی طنز والاس ، تجربه ی مسرت بخشی رو برای مخاطبانش می سازن..

نشر اطراف در این مدت زمان نه چندان زیادی که از تاسیسش گذشته ، کتاب های بسیار خوبی رو چاپ کرده که از همینجا جا داره بهشون دست مریزاد بگم

به زودی هم می خوام با شروع خوندن کتاب سواد روایت ،در یک سلسله پست به خلاصه ی این کتاب بپردازم. (البته که هیچی خود اصل کتاب نمیشه، ولی خب من عادت به خلاصه نویسی کتاب ها دارم و "بخشی" از اون خلاصه رو اینجا قرار می دم )

چند هفته بعد از خوندن کتاب والاس ، کتاب " وقتی از دو حرف می زنم ، از چه حرف می زنم" موراکامی رو خوندم. کتاب بسیار خوبی که به همت نشر چشمه منتشر شده و البته چون نزدیک به دو ماه از خوندن هر دوی این کتاب ها می گذره و حافظه ی من خیلی قابل اعتماد نیست، ترجیح می دم چیزی راجع به محتوی کتاب ها نگم .

البته که شهرت مواراکامی در حدی هست که نیازی به تعریف من نباشه واقعا

اما خلاصه ی جریان اینه که فهمیدم خیلی از یادداشت هایی که در این بلاگ تحت عنوان روزنوشته ها نوشتم ، همه در چارچوب جستار می گنجن.

من الان چند سالی هست که مداوم می نویسم .(شاید اینجا کم کارم ، ولی خب من جاهای مختلفی می نویسم)اگر بخوام به عنوان آدمی که تجربه ای هرچند ناچیز در حوزه ی نوشتن داره ، ثمره ی این چند سال نوشتن رو بگم ، حتما می گم  نوشتن هر روزه، زمانی که برای مدتی طولانی پی گرفته بشه ، اتفاق عجیبی رو رقم می زنه.

مهم نیست درباره ی چی می نویسید و چرا می نویسید. وقتی این وسواس ها رو کنار بزارید و هر روز بنویسید ، خود این مسائل به مرور درست میشه.

من تقریبا بخش زیادی از اتفاقات این چند سال رو اینجا و جاهای دیگه نوشتم و ثبت کردم. به مرور خودم پیشرفت خودم رو می بینم . چه از نظر سطح نوشتن و چه از نظر سطح فکری . نمی گم به جایی رسیدم از نظر سطح فکری ، ولی مطمئنم یک سال دیگه که این نوشته ها رو می خونم ، به سطح فکر پایین امروزم می خندم و راستش بنظرم این فوق العاده است. اینکه آدم بتونه رشدش رو ببینه و از اون مهمتر ، اینکه ببینه یه روزایی چطوری فکر می کرده و دغدغه هاش چی بوده.

آخه می دونید ، دغدغه های آدم ها در طول زمان عوض میشن و حتی فراموش میشن

و البته برای من هم مثل خیلی از دوستانم، نوشتن ، راهیه برای فراموش کردن

و حتی راهیه برای فکر کردن و جمع و جور کردن ذهن

خلاصه می خواستم به بهانه ی معرفی دو کتاب عالی جستارنویسی، ازتون دعوت کنم  تا شما هم شروع به نوشتن کنید. فکر می کنم اگر تا اندازه ای صبور باشید ، بعد از چند وقت ، چیزی رو در نوشتن ببینید که به این راحتی ها دیگه رهاش نکنید.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

معضلی بزرگ به نام بد محضری

چند وقت قبل ، زمانی که به دفتر فیلمسازی یکی از بهترین تهیه کننده های تلویزیون برای انجام پروژه ای رفت و آمد داشتم ، قرار شد کار تدوین مجموعه ای که من کارگردانش بودم رو به تدوینگر دفتر ، یعنی خانوم مفخم بسپاریم و من هم گه گاهی برم تا روی کار نظارت کنم.
(فامیل واقعی ایشون چیز دیگه ای بود)
داستان از جایی شروع شد که من با تهیه کننده وارد اتاق تدوین شدیم و من رو به خانم مفخم معرفی کردن.
تهیه کننده خودش هم شناخت زیادی از تدوینگر نداشت و خانوم مفخم رو به عنوان یک تدوینگر عالی بهش معرفی کرده بودن. 
به همین دلیل تا خانوم مفخم دست به تدوین شد و کمی کار کرد ، تهیه کننده به من نگاه کرد و بی صدا گفت: کارش چطوره؟
خانوم مفخم دستش کند بود ، اما بنظر نمی رسید مشکل دیگه ای داشته باشه.درست هم نبود من نگاه های نگران تهیه کننده ای که انقدر به من لطف داشته رو بی جواب بزارم.
منم برای اینکه خیالش راحت باشه سرش کلاه نرفته بی صدا گفتم:
عاااااااالیه

اما چشمتون روز بد نبینه. از فرداش کار به جایی رسیده بود که من برای تدوین سه دقیقه ، باید از ساعت 9 صبح تا 5 عصر دفتر باشم.  تووی متن آیتم نوشته بودم باید تدوین موازی بشه ، میومدم می دیدم پیوسته تدوین کرده! 
بهش می گفتم اینجا رو بلور کن ، تبلیغ روی دیواره ، شبکه گیر میده ، میگفت نمیشه!
میومدم میدیم از سر تا ته کار کامل یک موسیقی ثابت و مونوتون گذاشته
البته ، مشکل اصلی کیفیت کار خانوم مفخم نبود. مشکل اصلی اخلاق ایشون بود.
اشتباه نشه ، خانوم مفخم اصلا از این آدمای شلوغ کار و پر رفت و آمد نبود. اتفاقا خیلی ساکت و سر به زیر بود . حتی اهل غیبت کردن و زیر آب زنی هم نیود.
فقط یک ذره زیادی سرد بود!
انقد سرد که من هر سری میرفتم دفتر ، بلافاصله سست میشدم و چرتم می گرفت. باهاش حرف میزدی هیچ واکنشی نشون نمی داد. هیچ داستانی نداشت برای تعریف کردن و اگر تو هم داستانی برای تعریف کردن داشتی ، بعد از چند لحظه احساس می کردی که داستان رو برای دیوار کناری ات اگه تعریف کنی بیشتر واکنش نشون میده تا تدوینگر.
حتی ناهار نمی خورد! میگفت رژیمه
یه معدود لحظاتی که از صندلی بلند می شد می رفت و جلوی پنجره به خورشید نگاه می کرد.
اگه اشتباه نکنم فتوسنتز می کرد. (معلوم بود خوب هم این کار رو می کنه ، حداقل اضافه وزنش که اینجوری نشون میداد)
حتی گیاها هم آب میخورن ، ولی مدیونید اگه فک کنید خانم مفخم از صندلی اش پا می شد و چایی می خورد.
حتی من ندیدم در طی اون چند ماه ، یه دستشویی بره!
اون روزایی که باید پا می شدم می رفتم دفتر ، عزا میگرفتم و از شب قبلش ، کابوس خانوم مفخم رو میدیدم.
تازه من از همون اول هم قرار نبود همیشه اونجا باشم ، اما کار به جایی رسیده بود که اگه نمی رفتم، می گفت، چرا نیومدی؟
شاهکار اون وقت هایی بود که نمیرفتم ، چرا که اثر نهایی در سطح یک کارآموزی که تازه کار با پریمیر رو (اونم نه به شکل حرفه ای) یاد گرفته تدوین شده بود و من همیشه با خودم فکر می کردم ، این واقعا بلد نیست یا داره منو اذیت می کنه؟!
حتی در یکی از معدود دفعاتی که کمی حرف زد ، در جواب من که گفتم اینجا رو باید از آهنگ گادفادر استفاده کنیم گفت: نمی شناسم!
اصن به عنوان آدمی که در حیطه ی سینما و تلویزیون کار می کرد آدم خاص و عجیبی بود.
من آدم های عجیب و خاص خیلی دوست دارم ها ، ولی خب این یه ذره فرق می کنید.
می دونید ، ینی یه مشکلی داشت که من بهش می گم:
بدمحضری
مشکلی که از کیفیت فنی آدم ها بنظرم خیلی در انتخاب همکار شاخص مهمتریه.
خیلی مهمه که آدم ها از نشستن درکنار من، از کارکردن در کنار من و از بودن من لذت ببرن.
البته شاید برای خانم مفخم عبارت خودساخته ی "سرد محضری" مناسب تر باشه.
خلاصه که ، گذشت آقا
گذشت


پی نوشت1: فقط لطفا نپرسید که آخر عاقبت اون برنامه با حضور خانوم مفخم چی شد !😁

پی نوشت2: متن و عکس باهم بی ارتباطند و عکس پارک ملت صرفا برای خالی نبودن عریضه اضافه شده است.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

وقتی فارسی بلد نیستیم

سکانس اول:

چند روز قبل که مطابق عادت این سال ها ،فرصتی دست داد تا دم غروب مشغول پرسه زدن در خیابان ها و کوچه باغ های این شهر بشم به اینجا رسیدم.

 

همون لحظه ای که داشتم وارد این کوچه می شدم ، کمی عقب تر از خودم، یه مرد چهل و خورده ای ساله با لباسی رسمی و پلاستیک شیر و نون و ماست بدست داشت وارد کوچه می شد.منم هدفون به گوش غرق در موزیک بودم و آروم آروم قدم می زدم تا به ته کوچه ی بن بست برسم و زودتر بتونم خودم رو غرق در منظره بکنم. ته کوچه ، یه دختر نوجوون به همراه سگش مشغول بازی کردن بود. با توجه به اینکه تمام آپارتمان های اون کوچه همه شبیه به هم بودن و سر کوچه ، یه کانکس متروک قرار داشت، احتمال می دادم که کوچه و تمام ساختمون های اون ، مربوط به یک نهاد یا شرکت خاص باشه.

مرد میانسال ، گام هاش رو سریعتر کرد. وسط کوچه بودم که فریاد زد: آقا این کوچه تهش بن بسته ها (انقدی بلند داد زد که از هدفون و موزیک بسیار بلندی که داشتم گوش می دادم تونستم بشنومش)

به رسم ادب برگشتم و گفتم مرسی و به راهم ادامه دادم.

مصر تر داشت پشتم می اومد. حواسم بود که به هیچ عنوان به دختر نزدیک نشم. حتی برای اینکه از هر نوع برخورد احتمالی جلوگیری کنم ، سرم رو انداختم پایین تا با دختر چشم تو چشم نشم.

یه گوشی هدفونم رو انداختم تا هوشیاری ام نسبت به محیط اطرافم بیشتر شه

به راحتی می تونستم خس خس سینه و نفس نفس زدن  مرد میانسالی که پلاستیک به دست ، تلاش می کرد از من عقب نیوفته رو حس کنم.

رفتم توی مسیر خاکی کنار کوچه تا بتونم بیشترین فاصله ی ممکن رو با دختری که وسط کوچه داشت با سگش بازی می کرد ایجاد کنم.

سرعتش رو بیشتر کرد ، می تونستم حس کنم یه گرگ آلفا ، داره برای نجات قلمرو اش حالت تهاجمی میگیره.  در همون حین که داشتم با بیشترین فاصله ی ممکن ، ینی چیزی نزدیک به 10 متر از کنار دختر می گذشتم ، سگش اومد کنار من تا باهام بازی کنه.

مرد میانسال دیگه داشت می دوید! یه لحظه احساس کردم داره سمت من میاد . سرعتم رو بیشتر کردم. رفت و کنار دختر وایساد.

منم با چند گام سریع ، خودم رو به انتهای کوچه و منظره رسوندم. به راحتی می تونستم نفس نفس زدن های مرد رو متوجه بشم که احتمالا با خودش فکر می کرد: هر لحظه ممکنه دخترم رو بخوره!

اون یکی گوشی هدفونم رو در گوشم گذاشتم و غرق  دیدن و شنیدن شدم.

سعی کردم ذهنم رو آزاد کنم از خودم

کمانچه ی سحر آمیز کیهان کلهر بلندم کرد از زمین

 همه چیز رو فراموش کردم

حالم که بهتر شد ، هردو گوشی رو دراوردم

حالا وقت دیدن و شنیدن اطراف بود

خیره شده بودم به رفله ی دنیای اطراف روی پنجره ی آپارتمان ها

گردن رو با حرکت پرنده ها می گردندوندم و با بال زدنشون منم پرواز می کردم

واقعا نبودم روی زمین

تا اینکه مرده یهو گفت: همه ی پنجره های اینجا حفاظ دارن!

از آسمون افتادم رووی زمین!

خیره شدم تووی چشماش و گفتم: جدا؟(با تعجب) وااااای ، مرسی که گفتید؟ (با خنده و طعنه)

حال و حوصله ی نداشتم مزاج خودم رو تباه کنم ، وگرنه اگه می خواستم یه ذره اذیتش کنم ، دوربینم رو در می اوردم ، شروع می کردم به عکس گرفتن از پرنده های (یه جوری ژست می گرفتم انگار دارم از پنجره ها عکس می گیرم ) و انقد تحریکش می کردم تا زنگ بزنه پلیس. بعدش هم با نشون دادم مجوزم به پلیس و گفتن اینکه این آقا مانع کار من شده ، بازی رو برمی گردوندم.

ولی ترجیح دادم جدی اش نگیرم و حال خوب خودم رو با کشف کردن جاهای عجیب این شهر در یک غروب تابستونی تکمیل کنم.

اما  گاهی با خودم می گفتم: با یه ادبیات دیگه هم طرف می تونست صحبت کنه ، اونجوری حتما من هم تلاشم رو می کردم تا نگرانی اش رو رفع کنم.

سکانس دوم:

برنامه بر این میشه که در یک جمع خانوادگی به روستایی در حاشیه ی جاده چالوس برن و زادروز فرخنده ی بدنیا اومدن دوست ما رو گرامی بدارن. پس دوستم به عمه اش مثل باقی فامیل زنگ میزنه تا دعوتشون کنه.

اما عمه جان می گه:

اگه جاده چالوسه ، من نمیام. 

و در نهایت ، این مهمونی به دلیل همین برخورد عمه جان کنسل میشه!

اون دوست به من گفت که من عمم رو درک می کنم که خب آخر هفته ها جاده چالوس ترافیکه و به هر دلیلی دلش نمی خواسته تووی این ترافیک قرار بگیره.ولی این رو نمی فهمم که چرا اینجوری این حرفو زد.

چرا نگفت مثلا: جاده چالوس یه ذره ترافیکه ، چطوره بریم فلان جا مثلا؟

چرا اینجوری؟ با این برخورد؟ با این ادبیات؟

سکانس سوم:

نمی دونم ، تا حالا واسه شما هم پیش اومده توی جمع های خانوادگی ازتون بپرسن: متاهلید؟ مجردید؟ چرا ازدواج نمی کنید یا ...

یکی از دوستان تعریف می کرد که چند روز پیش ، همینجوری که با یکی از اقوام شدیدا مذهبی (از همونایی که دربه در دنبال این هستن که شما رو با پارامتر های خودشون بسنجن و یه ایرادی در مدل زندگی شما پیدا کنن) مشغول صحبت درباره ی زندگی و اینجور جفنگیات بوده که یهو ازش پرسیده:

دوست دختر داری؟

دوست ما هم همینجوری زل زده بهش و مونده که به آدمی که خیلی براش عزیزه ، چه جواب مودبانه ای بده در این شرایط.

از استراتژی پروفسور دکتر استاد محمود احمدی نژاد استفاده کرده و سوالش رو با چند سوال جواب داده (باز بگید احمدی نژاد بده) و هرچند که اون فامیل عزیز به مراد دلش که جواب صریح ماجرا بود نرسید ، ولی خب قضیه ختم به خیر شد.

اما راستش هنوز گاهی وقتا با خودم فکر نمی کنم

اصلا ما چقدر حق داریم حتی به عنوان کنجکاوی چنین سوال های شخصی ای بکنیم؟

حالا بگذریم از اینکه حتی در فرم های استخدام این مملکت ، عنوان و اقسام سوالات کاملا شخصی که فقط به خوده آدم مربوطه ( و حتی بعضا به خود آدم هم مربوط نیست ) پرسیده می شه.

حتی اگر می خوایم محض کنجکاوی چنین سوالاتی بپرسیم ، آیا این ادبیات صحیحی برای این کار هست؟

(امیدوارم شخصی انقدر پرت نباشه از موضوع که متوجه نشه این سکانس، درباره ی دوست دختر داشتن یا نداشتن یا هر مساله ای شبیه به این نیست! و موضوع چیز دیگه ایه. امیدوارم موضوع اصلی به حاشیه رانده نشه)

شاید بشه با نگاهی ساده اندیشانه گفت که هیچ کدوم از این آدم ها  مقصر نیستن و فقط بلد نبودن درست از زبان فارسی استفاده کنن ، ولی اگه از من بپرسید ، بهتون می گم این آدم ها حتما مقصرن. چرا که زبان فارسی ، زبان مادری شون رو بلد نیستن. شاید بد نبود جای سیستم فشل و ناکارآمد آموزش و پرورش و به جای بسیاری از اون مزخرفاتی که در مدارس یاد می دن ، یه درسی هم میزاشتن که به دانش آموزا یاد بدن چطور حرف بزنن.

 

پی نوشت1: این نوشته اصلا به این معنا نیست که خود نگارنده بلده درست از زبان فارسی استفاده کنه.

پی نوشت2: تصویر مربوط به منظره ای است که برای دیدنش در سکانس اول به ته کوچه رفتم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آدما عوض میشن

دیشب واسه بار چهارم یا پنجم سینما پارادیزو رو دیدم. قدیما وقتی خسته بودم ، حالم از سینما بهم می خورد و بی انگیزه بودم ، سینما پارادیزو می دیدم و خوب می شدم.

ولی دیشب از فیلم خوشم نیومد!

احساس کردم خیلی شعاریه ، احساس کردم فیلم مثلش زیاد دیدم.

احساس کردم زیادی سانتی مانتال بود و فصل های مختلف فیلم درست به هم چفت و بست نداشتن

برام عجیب بود. من انقدری فیلم رو دوست داشتم که اسم این خونه ی مجازی رو پارادیزو گذاشتم. ولی حالا حداقل می تونم بگم اونجوری دوسش ندارم.

نمی دونم نظر شما راجع به این اتفاق چیه ، ولی احتمالش کمه که یکی اومده تووی هارد من و فیلم سینما پارادیزو رو عوض کرده باشه.

شایدم دلیلش اینه که تمام داستان رو حفظم و دیگه فیلم واسم جذابیتی نداره

ولی بعضی وقتا فکر می کنم آدما عوض میشن.

بعضی روزا جلوی آینه زل میزنم و فک می کنم:

این یارو کیه تووی آینه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

انجیر

دقت کردید انگار بعضی وقتا خوراکی ها

مزه های متفاوتی دارن

مثلا خرمایی که تووی مراسم فوت عزیزی به آدم می دن ، انگار اصلا شیرین نیست.

یا برعکس

خوراکی ای که هرگز طرفدار پروپاقرصش نبودی ، اما در یه زمان و مکان خاص بنظرت میاد که این خوشمزه ترین خوراکی دنیاست.

نمی دونم چقد حرفم رو می فهمید یا نه ، ولی من دارم از خوشمزه ترین خوراکی دنیا حرف می زنم.

از انجیر کوچولویی که تووی اتاق واکسن سربازی به آدم میدن

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

نامه ای به یک بهرام توکلی

آقای توکلی سلام

ابتدا می خواستم برایتان نامه بنویسم و بگویم

من دلیل اینکه چطور کارگردانی از فیلم عالی پرسه در مه به فیلم  بد تختی می رسد را فهمیدم

می فهمم که چرا آدمی ته می کشد و دیگر چیزی برای گفتن ندارد

می فهمم چطور نابغه ای آینده دار ، تبدیل به آدمی می شود که فیلم های هدر رفته ای میسازند. هرچند که هنوز تلاش و برخی سکانس های تختی شاهکارند.

ولی فیلم کار نمی کند ، چرا که در خلق جهان ناموفق عمل کرده. چرا که فیلمساز جهان ندارد. چرا که فیلمساز ته کشیده است!

حتی می خواستم بگویم من هم ته کشیده ام

می خواستم بگویم بهرام توکلی در اواسط دهه ی چهارم زندگی اش خسته شد ، اما من در اواسط دهه سوم خسته ام

دیگر نه توان دویدن برای رسیدن به خواسته دارم و نه از آن مهمتر

اصلا علاقه ای به انجامش دارم

آقای توکلی ، من هم به این نتیجه رسیدم که باید زندگی کرد

باید شل گرفت و از زندگی لذت برد

مگر تا کی می توان مثل یک چریک بود؟تا کی 24 ساعت در استرس کار بود؟ چقدر می خواهیم زندگی کنیم مگر؟

می خواستم بگویم باید عین شما ، از این ور و اون ور پول گرفت و چیزهایی ساخت که احتمالا مردم و مسئولین بیشتر دوستشان داشته باشند.

من می خواستم همه ی این ها را بنویسم ، اما انقدری خسته بودم که حتی حال نوشتن این ها را هم نداشتم!

بین دیدن تختی (دیروز)  و نوشتن این نامه (امروز) فیلمی دیدم که نظرم را برگرداند.

متحیرکننده بود

یک شاهکار تمام عیار

و من در تمامی لحظات نمایش فیلم تنها به یک چیز فکر می کردم

من جا نمی زنم

حداقل امروز

هرچند که بالاجبار تغییراتی اساسی در سبک زندگی کردنم خواهم داد  و سعی می کنم زندگی کنم واقعا

ولی جا نمی زنم

هرچند بلاخره به قول نامجو ، آدما توی بیست و پنج سالگی پخته میشن.

  ینی دیگه دنبال جایزه ای از روزگار نیستن.

هرچند که خیلی چیزها را پذیرفتم و این را هم پذیرفته ام که زندگی ام در طلاتم بین این خسته شدن ها و ادامه دادن ها در جریان باشد

نمی دانم در آینده به چه فکر کنم

ولی آخر 97 که این گونه فکر می کردم

سال  نو پیشاپیش مبارک

26 اسفند 97


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

کاشکی من دایناسورت بودم

دلم برای دنیای کلاه قرمزی و پسرخاله تنگ شده

برای دنیایی که تلخ ترین شخصیتش ، یه دایناسور فانتزی بود!

واسه حمیده خیرآبادی با اون خبه خبه گفتناش

واسه فاطمه معتمد آریای خندون و مهربون

واسه آقای مجری ای که دلش اندازه ی یه گنجیشکه

کلاه قرمزی خرابکاری می کنه و اون زودی می بخشتش

دلم واسه تمام شیرینی ها دوران بچگی تنگ شده

متنفرم از دنیای آدم بزرگا

از سینمای به اصطلاح واقع گرا

سینمایی که من می فهمم

رویاست

فانتزیه

می تونه یه عروسک باشه که هرجایی میره و هرکاری می کنه

هیچکس هم بهش نمی گه : آقا شما که عروسکید!

با خودم بعضی وقتا فک می کنم ، اگه امروز ، یه نفر بیاد در صدا و سیما   و بگه مجری تون بیست سال پیش گفت پاشید بیاید اینجا تا باهم برنامه اجرا کنیم، از در گیت صدا و سیما  می تونه رد بشه یا نه؟

آقای مجری ، انقد مهربون بود که نگفت فلانی و فلانی بیان و فلانی نیاد. اون همه رو دعوت کرد.

ینی یه روزی میشه که یه پسر یا دختر دیگه هم به آقای مجری بگه: کاشکی من دایناسورت بودم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

آقای روضه سرا

آقای روضه سرا

تو ذهن من و هیچ کدوم از بچه های کلاس دوم ابتدایی پیشگام دزفول از خاطر نرفته.

آقای روضه سرا از اون معلم هایی نبود که راحت بگیره و کلاسش هتل باشه

نه اتفاقا 

به شدت سختگیر و دقیق بود

هیچ وقت یادم نمیره، من و خیلی از بچه های کلاس هر شب با این استرس می خوابیدم که نکنه کتابی از برنامه ی فردا رو جا بذاریم. واسه همین من معمولا تمام کتاب ها رو می بردم که به مشکل برنخورم!

هیچ وقت یادم نمیره ، درسمون رسیده بود به "خوندن ساعت" ، واسه همین آقای روضه سرا ازمون خواست که فردا با مقوا و قیچی بیایم تا توی مدرسه ساعت درست کنیم.

فرداش من توی سرویس متوجه شدم که قیچی و مقوا نخریدم😨

یادمه انقد گریه کردم تا راننده ی سرویس دلش به رحم اومد و رفت برام قیچی و مقوا خرید.

 وقتی اومدم مدرسه ، همه جز یه نفر (جوان دیلاقی به اسم مصطفی) مقوا و قیچی خریده بودن.

 آقای روضه سرا هم یه دست کتک مفصل مصطفی رو زد تا یادبگیره چیزی رو فراموش نکنه.

(توی شهرستان هنوز از این قرتی بازیا که نباید بچه رو زد مد نشده بود)

آقای روضه سرا توی کارش جدی بود 

خیلی جدی

اما همه ی بچه ها عاشقش بودن

چون آقای روضه سرا هم عاشق بچه ها بود

بچه ها اینو خوب می دونستن

آقای روضه سرا اگه املامون بدون غلط بود و خوش خط بود ، بهمون چهل میداد.

حتی یه بار بهم هشتاد داد!

بابت هر بیست، یه کارت امتیاز و هرچه قدر که کارت امتیازامون بیشتر بود ، بهمون جایزه های مختلف می داد.

تازه ، این به جز جایزه هایی بود که اگه مشقامون رو زود می نوشتیم بهمون می داد.

 یادمه یه بار جایزه ی زود نوشتنم این بود که منو کشید کنار و عکس یه گربه بهم نشون داد.

اما گربه هه عادی نبود

یه گربه ی سه سر بود!

بعدم یه داستانی ردیف کرد درباره ی اینکه واسش از تهران گربه ی سه سر اوردن و تهران گربه ی سه سر زیاده! 

(حالا بگذریم از اینکه ما هر سال تابستون که تهران میومدیم ، من در به در دنبال گربه های سه سر می گشتم!)

آقای روضه سرا داستان زیاد می گفت

شاید واسه همینم دوسش داشتیم.

یادمه روز اول کلاس دوم ، معلم کلاس اولمون (آقای باقری) اومد داخل و خاطره ی نجات خودش از داخل یه تانک عراقی توسط آقای روضه سرا (که میگفت چتربازا بوده) رو برامون تعریف کرد.

البته ، بعد ها فهمیدم که انگار داستان رو جز ما ، برای استیون اسپیلبرگ هم تعریف کردن. چون بنظر میومد نجات سرباز رایان به طرز غریبی شبیه داستان نجات معلم باقری بود!

راستش،من نمی دونم چقدر هرکدوم از اون داستانایی که آقای روضه سرا واسمون تعریف می کرد، درست بود و نمی دونم امروز چقد به دانش آموزی که آقای روضه سرا می خواست شبیهم.

حتی نمی دونم آقای روضه سرا ، بین اون همه دانش آموز ،هنوز منو یادشه یا نه

ولی یه چیزی رو خوب می دونم

اینو می دونم که اگه اون بچه ها یه روزی به یه جایی برسن

حتما یکی از مهمترین دلایلش به خاطر داشتن معلمی به اسم آقای روضه سراست

معلمی که بهمون یاد داد جدی باشیم و برای هرچی که میخوایم تا آخرین ذره ی وجودمون بجنگیم.

تقدیم به معلمی که هرگز فراموشش نمی کنیم.

پانوشت1: رفتم دزفول که این کتابو به آقای روضه سرا بدم ، ولی هرچی گشتم نتونستم پیداش کنم. 

میگم بنظرتون بلاخره یه روزی "شاه گوش می کند" ها به صاحباشون میرسن؟ 

پانوشت2: راستی ، شما گربه ی سه سر تا حالا تهران دیدید؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

خاطره ی یک لمیز نشینی

توجه: راوی این داستان شخص دیگری بوده

دو تا پسر با یه دختر حدودا 23-24 ساله اون ور لمیز نشستن و دارن بازی میکنن

هرچی هست دارن درباره ی پسر تنهای اون ور کافه حرف میزنن ، دختره ترسیده

خیلی  استرس داره

ولی می خنده

دوستاش بهش می گن برو جلو

نترس

ولی دختره هی دل دل می کنه

می ترسه

نگاه می کنه ، می خنده و به دوستاش نگاه می کنه

پسر اون ور کافه هم  انگار میدونه چه خبره

یه  ته لبخندی داره و داره زیر زیرکی گوش میده

دختر میره سمت پسر:

"با من ازدواج میکنی؟"

یکی از پسرا داره بلند میشه

اون میترسه ، ولی نه به اندازه ی دختر

پسروسط کافه به شکل مضحکی میرقصه

بعدم  میره سمت یه گروه دختر و پسر و از نوشیدنیشون میخوره

حالا نوبت پسر سومه

پسر پا میشه

لامپ بالا سرش رو در میاره  و با لامپ کناری اش عوض میکنه

دختر بلند میشه ، میره کنار یه دختر دیگه و کتابش رو میگیره!

میگه می خوام صفحه 85 کتابت رو بخونم!

...

نوبت نفره بعدیه که بازی کنه

ینی چیکار میکنه؟

اگه من می خواستم بازی کنم

احتمالا بازی رو خیلی سخت تر کردم

چیه این مسخره بازی ها

چی کار دارن میکنن ؟

به لباشون اشاره می کنن و می خندن

شت!

چرا هر سه تاشون دارن منو نگاه می کنن و می خندن؟!

کافه لمیز

ساعت 3:10 دقیقه ی ظهر

( عکس متعلق به یک ساعت و نیم بعده که همه شخصیت های داستان رفته بودن)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی

تماشاگرا نمیان فیلم ببینن ، اونا میان تا فیلمساز ببین

جمعه شب که برای ورک شاپ مهرداد اسکویی در حاشیه ی سی و پنجمین دوره جشنواره ی فیلم کوتاه تهران در زیرزمین پردیس ملت نشسته بودم و دکتر الستی ، پایان نشست رو اعلام کرد ، به خیلی چیزا فکر می کردم.

به اینکه مهرداد اسکویی ، مشهورترین و پرافتخار ترین مستند ساز کشورم ، وقتی که راجع به اتفاقاتی که درون خودش سر فیلمبرداری فیلم آخرش افتاده بود صحبت می کرد ، بغض کرد و گفت: " من درد دارم که این فیلما رو میسازم"

اسکویی گفت، فقط یه منتقد فرانسوی تا حالا بهش گفته تو درد داری.

فقط یه منتقد فرانسوی گفته: تو پدر و پدربزرگت زندانی سیاسی بوده ، پدرت سه بار ورشکست شده و تو در سن 15 سالگی می خواستی خودکشی کنی.

اسکویی گفت که هرشبی که از سر فیلمبرداری رویاهای دم صبح برمی گشته خونه ، دوش می گرفته و از زیر دوش شروع می کرده به گریه کردن تا وقتی که بره زیر پتو و بخوابه.

به این فکر می کنم که اسکویی گفت از شهر زیبا( کانون اصلاح تربیت دختران) تا الهیه (خونش) رو پیاده رفته تا بتونه با جایگزینی یک درد جسمی عوض یک درد روحی ، خودشو سرپا نگه داره.

به اینکه هر روز میرفته استخر و انقدر شنا می کرده تا ماهیچه هاش به سوزش دربیان.

به این فکر می کردم که مهرداد اسکویی گفت: " من تنهام ، خیلی تنها ، همه فکر می کنن برعکس اینه ، ولی خصوصا بعد از ساختن فیلم اولتون ، خصوصا اگه موفق بشه خیلی تنها میشید."

به اینا فکر می کنم و به یه حرف دیگه

اسکویی می گفت: مهم نیست موضوعت چیه

مهم اینه که پرداختت چیه

می گفت :

تماشاگرا نمیان فیلم ببینن

اونا میان تا فیلمساز ببین

اون اینو نپرسید

ولی من از اون لحظه مدام از خودم می پرسم:

من چقد آمادم که بقیه تماشام کنن؟

من چقد آدم خفن و جذابی هستم که بقیه حاضر باشن وقتشون رو بزارن و داستانی که من میگم رو گوش کنن؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید مولایی